هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

پدر جان سلام،
کنار قاب عکست ایستادم٬ مثلا میخواهم گرد و غبار از عکست بگیرم، ولی چرا دروغ٬ دلم برایت تنگ ‌شده است.
چقدر دلم برای چشمان درشت و سیاهت تنگ شده٬ پدرم یادش بخیر چه روزهای خوشی بود روزهای با تو‌ بودن.
کودکیم مانند فیلمی تکراری از جلوی چشمانم می‌گذرد، ولی چرا از دیدنش سیر نمی‌شوم.
پدرم یادت هست شب‌ها که در حیاط خانه برای خواب جا می‌انداختیم برای این که خواب را به چشمانمان بیاوری در آسمان ستاره‌ایی را نشان می‌کردی و از ما می‌خواستی پیدایش کنیم، اول و آخر ما همیشه برنده بودیم و تو به ما جایزه می‌دادی.
چه روزهای خوشی بود مسافرت با تو خوردن نهار در چلو کبابی بین راه و بردن بچه‌های فامیل به دریا٬ با آن‌که از آب دریا خوشت نمی‌آمد ولی خودت را به آب می‌زدی تا مراقب بچه‌ها باشی؛ بچه ها همه خسته منتظر آخرش بودند و خوردن ساندویچ، تو همه را مهمان می‌کردی.
پدر چرا الان روی طاقچه خانه آرام گرفتی. آخ که چقدر دلم برای نوازش‌هایت، برای اخم کردن‌هایت٬ برای کشیدن نقاشی‌های کودکانه‌ات تنگ شده؛ همیشه یک شمع بود و یک‌ پروانه و جوجه‌ایی در کنار آن‌ها ،و من هیچ وقت ربط جوجه را با آن نقاشی نفهمیدم.
پدرم از روزی که رفتی انگار تمام خوشی‌ها نیز با تو ‌رفت. انگار تمام خوشی‌های ما تو بودی.
پدر با رفتنت مادر شکست، من شکستم.
پدرم یادت هست همیشه دوست داشتی شادی فرزندم را ببینی، ولی حالا فقط خاطره‌ات مانده و قاب عکست که من دستمال بکشم و یاد گذشته کنم.
پدرم جایت در قلبم محفوظ است درست است که فرسنگ‌ها از تو دورم اما همیشه خودم را در کنارت احساس می‌کنم، مگر نه این‌ که مهر پدری هرگز کم نمی‌شود حتی زیر خروارها خاک.
پدرم دوستت دارم.

  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت بیست وچهارم 
بوسه روی تخت دراز کشیده بود که  گوشیش زنگ خورد،شیدا بود .
شیدا: سلام بوسه جونم ،هزارتاربوس برای بوسه جونم .
بوسه: ممنونم عزیزم .خوبید وفاو سامره کجان.
همین جان دارن میزنن تو سر کله هم که من گوشیو بدم باهات حرف بزنن .آخه نه اینکه خودشون گوشی ندارن بخاطر اون .
بوسه: دعوا نکنید من حالم خوبه ،امروز که نه ولی از فردا میام دانشگاه .
صدای وفا از آن سمت آمد که: ما امروز بعد کلاس میایم پیشت .
بوسه: قدمتون رو چشم خوشحال میشم .
شیدا: فدات پس ما ناهار میایم چون امروز کلاس ظهر تشکیل نمیشه.
وفا: خودمون میایم یه نیمرو باهم میزنیم .
بوسه : شما بیاید نون پنیر میخوریم .
سامره: فداتم بوسه جونم.
بعد از تماس تلفن .بهراد را صدا کرد.بهراد سریع آمد وگفت: چی شده .
بوسه: هیچی به فریبا بگو بچه ها نهار میان اینجا کمی غذارو بیشتر کنه.
بهراد: باشه چند نفرن ؟
بوسه: سه تا دیگه .شیدا وسامره ووفا.
بهراد: کی میان .
بوسه : نهار دیگه.
بهراد : تا کی میمونن.
بوسه: چه میدونم آخه.
بهراد: نمیشه زیادتر بمونن .من الان باید برم کلاس.
بوسه: با تو کاری ندارن که .
بهراد: منکه باهاشون کار دارم.تو که نمیتونی،من باید پذیرایی کنم .آخه زشته بخاطر تو میان دیگه.
بوسه: نمیخواد تو فکر مارو بکنی .فریبا جون کم نمیذاره.
بهراد:به هر حال من فقط به فکر آبرو داریم ،نمیخوام پیش دوستات شرمنده شی.
بوسه: باشه تو گفتی منم باور کردم .حالا برو فریبا رو صدا کن بیاد کمکم برم دوش بگیرم .
بهراد: بیا فریبا بیاد تو دوش بگیری ،فریبا غذا درست کنه ،فریبا پذیرایی کنه .
بوسه: وای بهراد چرا اینقد چونت گرمه برو کلاست دیر شده ها.
بهراد: آره باید برم ولی تا ۲ خودمو میرسونم .
بوسه: باشه مام منتظر میمونیم بیای با هم نهار بخوریم خوبه؟
بهراد: هوم یدونه ایی خواهرم ممنونتم .پذیرایی کنم که کف کنی.
بوسه: حالا میری یانه.؟
 بهراد : رفتم خوشگل خانوم .بیرون چیزی نمیخوای.
بوسه:: نه سلامتیت مراقب خودت باش.
بهرادپیشانی بوسه را بوسید وخداحافظی کرد.
بوسه با کمک عصا از جا بلند شد وخودش را به کمد لباسهایش رساند .حوله اش را برداشت .موهایش را شانه زد ومنتظر شد تا فریبا بیاید.
چند دقیقه بعد فریبا همراه روزگار آمد .
بوسه: سلام فریبا جون .سلام روزگار.
فریبا: سلام دختر قشنگم ،امروز خوبی؟ 
روزگار: بوسه خانوم امروز حالتون چطوره؟
بوسه: من خوبم ممنون .مگه سرکار نرفتی روزگار.
روزگار : نه امروز جایی کار داشتم مرخصی گرفتم .
فریبا: بیا مادر درستش کن من بوسه رو کمک‌کنم بره حموم .
بوسه: چیو درست کنی .؟
روزگار: نگران نباش باید پاتو با مشما بپوشونیم تا خیس نشه چون اگه خیس شه باید از اول آتل ببندن .
بوسه: آهان ،به اون فکر نکرده بودم ممنونم .
 روزگار: مامان شما چندتا مشما بزرگ‌ با قیچی برام بیار لطفا.
فریبا: باشه پسرم ،الان میارم.
بوسه کنار تخت نشست وروزگار روبرویش نشست تا فریبا برایش مشما را بیاورد.
بوسه به صورت روزگار نگاهی انداخت وبه چشمانش چشم دوخت تا حالا اینقد از نزدیک روزگار را ندیده بود .حاله مشکی با چشمان آبیش چقد زیبا بود .
صدای روزگار او را به خودش آورد.چیزی شده ،اتفاقی افتاده؟
بوسه تکانی خورد وگفت : ها نه داشتم فکر میکردم ،امروز دوستام میان اینجا داشتم فکر میکردم که بریم نهارو تو باغ بخوریم یا تو خونه؟
روزگار: تو باغ بهتره دیگه.
بوسه: آخه چجوری اینهمه پله رو بیام پایین بهرادم نیست.
روزگار : من میام میبرمت مشکلی نیست.
بوسه تا خواست حرفی بزند فریبا وارد شد .روزگار با دقت ووسواس پای بوسه را پیچید وبلند شد ،دستش را دراز کرد وگفت دست منو بگیر وپاشو .
بوسه دستش را دراز کرد ودست روزگار را گرفت .دستش مردانه بود ومحکم.با یک حرکت روی پا ایستاد.
روزگار با اجازتون من میرم .ومنتظر جواب بوسه نماند وبیرون رفت.
بوسه نفس عمیقی کشید وبه سمت حمام رفت .
فریبا: بیام بشورمت دخترم.
بوسه : نه فریبا جون ،شما برو ،بچه ها نهار میان اینجا ،برات زحمت میشه میدونم .
فریبا : این چه حرفیه دخترم منکه باید نهار میذاشتم حالا کمی بیشتر .اینجوری بهترم شد دیگه حوصلت سر نمیره.
بوسه : ممنونم ،مامان بیاد راحت میشی از دست ما.
فریبا: پاشو برو حموم ،دیگه هم دوس ندارم از این حرفا بشنوم .
بوسه ،بوسه ای در هوا پرت کرد وگفت : چشم فریبا جونم .
بوسه روی صندلی نشست وپایش را روی صندلی دیگر گذاشت .شیر آب را باز کرد چشمانش را بست تا آب فکر چشمان آبی روزگار را از ذهنش بشوید وبا خودش ببرد.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۰۴
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت بیست وسوم
شب درد تمام وجود بوسه را گرفت .یادش نبود که پایش بسته است موقع غلت زدن در خواب پایش به تخت خورده بود .میخواست تحمل کند ولی نمی توانست با صدای آخش پدر بیدار شده بود .چراغ را روشن کرد.
فرزاد: چی شده بابا .
بوسه: پام خورد به تخت یادم نبود بابا .خیلی درد میکنه .
گریه امان بوسه را برید .بهراد خابالو آمد وگفت : چی شده بریم دکتر.
فرزاد: آره بریم داره گریه میکنه .
بهراد : برم روزگارو صدا کنم .اونم داروسازی خونده دیگه.
 فرزاد : الان خوابه .زشته بابا جان.
بهراد : بیدارمیشه چی میشه مگه.اصن بذار زنگ‌بزنم مش حیدر اینا زا برا نشن .
با سومین بوق روزگار جواب داد.بعد چند دقیقه روزگار با کیفش آمد.
بالشتی زیر پای بوسه گذاشت ودر کیفش را باز کرد وآمپولی در آورد وگفت: این مسکنه آرومت میکنه امروز گرفتم برای احتیاط داشته باشم.
بوسه به قیافه نگران روزگار نگاه کرد.سرش را بالا نمی آورد مثل همیشه محجوب بود .
بعداز تزریق آمپول دوتا بالشت دیگر کنار پای بوسه گذاشت وگفت: اینجوری پانت اینور اونور نمیشه .
فرزاد: دستت درد نکنه پسرم ،میخواستم ببرمش دکتر ،نذاشتیم توهم بخوابی.
روزگار:کاری نکردم .از اینکه بتونم کاری کنم براتون خوشحال میشم .
فرزاد: شما برو استراحت کن من پیشش میمونم تا بخوابه.
روزگار انگار که در رفتنش تردید داشته باشد گفت: پس اگه کاری بود بهم بگید .
فرزاد: حتما عزیزم .
روزگار به سمت بوسه برگشت ونگاهی کردوگفت: مراقب خودتون باشید ،شب خوش.
بعد رفتن روزگار بوسه چشمانش را بست .پدر کنارش نشست .
فرزاد: من اینجام بابا راحت بخواب.
بوسه: نه بابا شما برو من خوبم .
فرزاد: چرا دخترم مزاحمتم.
بوسه : بابا این چه حرفیه من حالم خوبه ،شماهم میخواید برید سرکار .اینجا موندنتون که فاید های نداره .کار داشتم صداتون میکنم .
فرزاد: باشه عزیزم پس صدام کن قول.
بوسه لبخندی زد وگفت: قول.
فرزاد پیشانی بوسه را بوسید وگفتدرم باز بذار که صدام کردی بشه کن .
بهراد سرش را داخل آوردوگفت:  خدا خیرت بده من داشتم میترکیدم چشمام بازشد .
حالا اگه کاری باری داشتی بگو.
بوسه خنده ای کرد وگفت .نه قربونت تو برو بخواب.
بعد از رفتن پدروبهراد بوسه چشمانش را بست ولی چشمان نگران روزگار را به یاد آورد .خدایا چرا اینجوری شدم من .در همین گیرودار بود که خواب به سراغش آمد.
صبح باکسالت از خواب بیدا شد .دیشب را تا صبح‌با فکروخیال گذرانده بود.سرش را بالا آورد صورت خندان پدر را دیدولبخندی به پدر زد.
فرزاد: دختر خوشگلم خوبه؟
بوسه: بله بابا ممنونم .شما خوبید ،دیشب همتوتو بی خواب کردم.
فرزاد: وای وای دختر گلم بزرگ شده چه گنده گنده حرف میزنه .بابا جون درد تو درد منه .من اگرم تو اتاق خودمم ولی دلم پیش توئه .نه الان بلکه همیشه.حتی وقتی زمانی که هیچ مشکلی هم نداشتید.
بوسه دستهایش را به سمت پدر دراز کرد تا پدر اورا در آغوش بگیرد.
پدر مثل زمان کودکیش اورا در آغوش کشید وپیشانیش را بوسید .
فرزاد: حالا برم برای دوردونم یه صبونه مفصل بیارم تا بخوره وجون بگیره .
بوسه: ممنونم بابا ،برای همچی.
پدر لبخند دیگری زد وبیرون رفت .بوسه گوشیش را برداشت وشماره مادر را گرفت .بعداز چند بوق صدای مادر آمد.
مهراز: بوسه عزیزم .صبحت بخیر دخترم.
بوسه: سلام مامان قشنگم خوبی؟ 
مهراز: من خوبم عزیزم .نرفتی دانشگاه
بوسه یادش آمد که مادرش هنوز خبر نداردسریع خودش را جمع کردوگفت: چرا گفتم قبل رفتن اول با شما صحبت کنم .
مهراز: فدات برم مامان .چیزی نمونده تا آخر هفته میام دیگه دلم برات یه ذره شده .
بوسه: منم همینطور مامان 
مهراز: باشه حالا احساساتی نشواول صبح الان منم گریم میگیره.
بوسه: باشه مامان جون مراقب خودت باش،به خاله وماهکم سلاممو برسون.
مهراز: تو هم به باباوبهراد سلام برسون تا خودم بهشون زنگ بزنم ،فدات بشم گلم.گشنمه
بوسه با تمام کردن مکا لمه اش نفس عمیقی کشید وبغضش را فرو داد.
پدر داخل شد با سینی صبحانه .
فرزاد: با مادرت حرف زدی.
بوسه: آره ،من بهش هیچی نگفتم شماهم یادتون باشه که چیزی نگید.
فرزاد: باشه دخترم ما هواسمون هست تو نگران نباش.
در ضمن من امروز سرکار نمیرم پیشت هستم .
بوسه: ولی بابا منکه کاری ندارم از کارتون نمونید خواهش میکنم .فریبا هم که همش مراقب منه ،اگه سرکار نرید من بیشتر ناراحت میشم .چون میدونم کاراتون خیلی زیاده. 
فرزاد: ولی کارام که از دخترم واجبتر نیست .
بوسه : میدونم بابا مهربونم ،من اینجوری راحترم .
فرزاد_:   باشه گلم من میرم ولی اگه کاری داشتی تا زنگ بزنی اومدم .
بوسه: قول میدم بابا جونم .
فرزاد: پسرسفارش نکنم که .
بوسه: مراقب خودم باشم ،حتما قول قول قول.
فرزاد بار دیگر دخترش رادر آغوشش فشرد وخداحافظی کرد ور فت.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۰۳
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت بیست ودوم
باورود بچه ها به باغ فریبا دوان دوان جلو آمد وبا دیدن پای بوسه دودستی توی صورتش زد وگفت : خدامنو مرگ بده ،تصادف کردی عزیزم.
روزگار: نه مادر من تو دانشگاه پاش پیچ خورده ،الانم چیزی نشده که بذارید ببریمش بالا استراحت کنه.
فریبا: بیا مادر جون زود باشید ببریدش .
بهراد: بابام نیومده.
فریبا: وای چرا اومده خاک به سرم الان ببینه بنده خدا هول میکنه .
بهراد: ماشینش کو پس.
فریبا: گفت داده به همکارش میخواسته بره مهمونی ماشین نداشته ،آقا با آژانس اومد.
روزگار : بهراد من بوسه رو میارم تو جلوتر برو به پدرت بگو .
بهراد: چی بگم آخه.
بوسه: یه جوری بگو دیگه ،هیچ وقت ساکت نمیشه ها الان که باید حرف بزنه ناز میکنه.
بهراد: مگه من دفه چندمه که از این خبرا میبرم آخه ،ااااااوف من رفتم شماهم ۵ دقیقه بعد من بیاید.
روزگار : بیا کم‌کم تا جلو خونه بریم من چشمم آب نمیخوره والا.
بوسه خنده ایی کرد ودست روزگار را گرفت
دستش مردانه بود ،گرم ومحکم چنان دست بوسه را گرفته بود که بوسه احساس کرد با وجودروزگاهرگز زمین نمیخورد .
چند قدمی بیشتر نرفته بودند که در باز شدوفرزاد سراسیمه بیرون آمد.
فرزاد: چی شده دخترم ،چه اتفاقی افتاده برات.
بوسه: هیچی بابا بخدا نفهمیدم چطوری شد که از پله ها افتادم.
فرزاد: هزاربارگفتم مراقب باشید کو گوش شنوا.
به مادرتون که چیزی نگفتید.
بوسه : نه بابا نگفتیم
فرزاد: کار خوبی کردید اون بنده خدا به اندازه کافی نگرانی داره .حالا بیا بریم داخل.
بهراد: بابا بیا بلندش کنیم .
بوسه: بابا امروزروزگار منوبردبیمارستان از صبح تا حالا بامن بود.
فرزاد: آخ ببخش روزگار جان حواسم پرت شد بخدا .دستت درد نکنه پسرم .بیا بریم بالا.
روزگار: کاری نکردم آقای اعتماد ،وظیفه بوده .
فرزاد: بازم ممنونتم.
روزگار : شما بوسه خانوم رو ببرید حتما خستس .
بهراد: نمیای بالا
 روزگار: نه دیگه بعدا میام سرمیزنم .
فرزاد همراه بهراد بوسه را به اتاقش بردند.
بوسه ‌پایش ذوق ذوق میکرد .دراز کشید وکم کم خوابش برد.چشمانش گرم خواب بود که با صدای تلفن از خواب بیدار شد.شیدا بود .
شیدا: بوسه جونم چی شدی .خوبی؟
بوسه: بد نیستم ممنون .پامو بستن دیگه درد دارم.
شیدا: منو ببخش نمیخواستم دنبالت کنم که بیفتی.
بوسه: تقصیر تو نبود که خودم بی احتیاطی کردم .الان حتما وفا وسامره هم دل نگرانن یادم رفت باهاشون تماس بگیرم.
شیدا: تو استراحت کن من بهشون میگم .
بوسه: نه قربونت به هرکدوم یه کوچولو زنگ میزنم .
شیدا: فردا میای دانشگاه.
بوسه :اگه بهتر بشم میام .ولی از الان نمیتونم بگم .
شیدا: بتشه پس من خدافظی میکنم مراقب خودت باش .میبوسمت عزبزم.
بوسه: منم همینطور .فدات.
بعد از تماس شیدا بوسه به وفا وسامره هم زنگ زد .میخواست به دستشویی برود ولی برایش مشکل بود.بهراد را صدا کرد.بهراد سریع آمد وکمک کرد که به دستشویی برود.
فریبا با سینی غذا وارد شد وگفت: دیدم آقا بهراد رو صدا کردید گفتم تا بیدارید  غذاتونو بیارم .آقا بهراد برید پایین روزگار عصا گرفته بیارید بالا.
بهراد: دستش درد نکنه .
بوسه: خودش کجاست امروز خیلی بهش زحمت دادم . 
فریبا: این چه حرفیه دخترم ،راستی مادرت زنگ زد من گفتم خسته ایی خوابیدی .خودت یه زنگ بهش بزن.
بوسه گوشیش را برداشت وشماره مادر را گرفت: بادومین بوق مهراز گوشی را برداشت .
مهراز: بوسه جان عزیزم خوبی ،خواب چه موقعس عزیزم.
بوسه: سلام مامان قشنگم .کمی خسته بودم دراز کشیدم خوابم برد.
مهراز: امروز دانشگاه چطور بود .
بوسه : بد نبود مثل همیشه.
مهراز: چیزی شده .
بوسه: نه مامان جون چی میخواد بشه .
مهراز: آخه صدات یه جوریه.
بوسه: راستی مامان از ماهک وخاله چه خبر.
مهراز: ماهک که همش بیمارستانه وسالومه هم به زور دارو وآمپول میخوابه .
بوسه: مامان کی میای .
مهراز: میام عزیزم تا آخر همین هفته میام.بوسه جان خیلی مراقب خودت باش فدات بشم.
بوسه بغضش را فرو دادو گفت: باشه مامان تو هم مراقب خودت باش.
بعد از قطع کردن تماس نفس عمیقی کشید وسینی غذار را جلو‌کشید وشروع به خوردن کرد یادش آمد از صبح جز آن صبحانه که فریبا آماده کرده بود چیزدیگری نخورده بود.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
  • ۱ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۰۳
  • اکرم علی پور
روان بوسه 
قسمت بیست ویکم
روزگار بوسه را به سمت بیمارستان برد .بوسه آرام اشک‌میریخت.
روزگار : درد داری .
بوسه: نه.
روزگار: پس چرا گریه میکنی.
بوسه: نمیدونم .
روزگار: پیش میاد اشکال نداره ،نگران نباش.
بوسه صدای گریه اش بیشتر شد.خودش هم نمیدانست چرا گریه میکند ،او حتی بعد زمین خوردن هم گریه نکرده بود.شاید دلش مادرش را میخواست.
وقتی که به بیمارستان رسیدند روزگار ماشین را پارک کردو گفت : همین جا باش برم ویلچر بیارم.
بوسه: نه میام کم کم .فقط دستمو بگیر.
روزگار: مطمئنی.
بوسه: آره مطمئنم .
رورگار : باشه پس سنگینیتو بندلز رو بازوم .
بوسه از ماشین پیاده شد وتقریبا آویزان به روزگار به سمت اوژانس راه افتاد.
کمی که از ماشین فاصله گرفتند سنگ کوچکی زیر پای بوسه غلطید.دردی سراسر پای بوسه راگرفت وجیغی کشید.
روزگار: چی شد خوبی بوسه ،منو نگاه کن.
بوسه: آی پام ،روزگار دارم میمیرم آی.
روزگار اطراف را نگاه کرد صندلی برای نشستن نبود .نه میتوانست برود وویلچر بیاورد.نه بوسه را به سمت ماشین ببرد.
نگاهی به بوسه کرد ودر یک چشم بهم زدن بویه را از زمین بلند کرد.بوسه فقط احساس کرد که مثل پر به هوا بلند شده.
بوسه: چکار میکنی روزگار منو بذار زمین .
روزگار: نباید به پات فشار بیاد امکان داره شکسته باشه بدتر میشه.
بوسه ساکت شد .نمیدانست روزگار زورش زیاد است یا یا خودش سبک .
اصلا چرا به این چیزها فکر میکرد .راستی روزگار چه عطرملایمی زده بود بوسه میتوانست از گردنش بوی عطر را استشمام کند.
روزگار به سمت اورژانس رفت وصندلی خالی پیداکرد وبوسه را روی آن نشاند.
با عجله به سمت پذیرش رفت وشماره گرفت وبرگشت .کنار بوسه نشست وگفت: الان نوبتومن میشه اصلا نترس چیزی نیست.
بوسه : باشه میتونی به بهراد زنگ بزنی من زدم خاموش بود.
روزگار: آره همین الان .پدرت چی میدونه؟ 
بوسه: نه به اون هیچی نگید نگران میشه .جون من .
روزگار: باشه فقط به بهراد زنگ میزنم .تو خودتو ناراحت نکن.
روزگار از جایش بلند شد وشماره بهراد را گرفت چند دقیقه ای صحبت کرد وبه سمت بوسه برگشت .
بیا دستت رو بده به من نوبت ماست.
بوسه: گفتی به بهراد.
روزگار: آره سر کلاس بود الان میاد.تو پاشو دستتم بده به من که به پات فشار نیاد.
بوسه لنگان لنگان با کمک روزگار پیش دکتر رفت .بعداز کلی عکس ومعاینه تشخیص دادند که پای بوسه مو برداشته.
وقتی بهراد رسید که پای بوسه رابا اتل بسته بودند .بهراد همر اه ارشان آمده بود.با دیدن بوسه به سمتش دوید وگفت : چی شده آبجی جونم.
بوسه با دیدن بهراد دوباره گریه را شروع کرد.
روزگار مختصرا توضیحاتی داد وبا کمک بهراد بوسه را تا نزدیک ماشین بردند.
ارشان : خانوم اعتماد حالتون خوبه ،چیزی نیاز دارید براتون بگیرم .
بوسه  که آرامتر شده بود گفت: نه من چیزی نمیخوام.شما چرا زحمت کشیدید.ارشان: چه زحمتی ،من با بهراد کلاس داشتم که خبر دادند منم با بهراد اومدم .
روزگار: زحمت کشیدید .
بهراد: استاد ببخشید که مجبوری تنها برگردی .
ارشان : این چه حرفیه ،شما برید که بوسه خانوم خسته شده.
بهراد: پس من فردا میام خدمتتون.
ارشان : باشه من فردا منتظرتم .فعلا با اجازه همگی.
بعد از رفتن از شان روزگار سویبچ را به سمت بهراد گرفت وگفت : میرونی.
بهراد نه زحمتشو خودت بکش.
بوسه روی صندلی عقب نشست وپایش را دراز کرد .
بعد از راه افتادن ماشین بوسه چشمانش را بست .تا کمی آرام بگیرد.اما انگار نگاهی روی او سنگینی میکرد.وقتی چشمانش را باز کرد از آیینه چشمان روزگار رادید که نگران او را نگاه میکند .
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • اکرم علی پور