هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

رمان بوسه__قسمت دوم

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۰۴ ب.ظ
رمان بوسه
قسمت دوم
ساعت با سرعت می گذشت زمانی که مهراز با عشق برای خانواده اش کار میکرد هیچ خستگی در صورتش دیده نمیشد.
حوالی ساعت 5 بود که فریبا بلند شدتا برود مهراز قابلمه فسنجون رو به دست فریبا داد وگفت : نوش جونتون باشه به روزگارم بگو دلمون براش تنگ شده .
فریبا: خانوم جان بخدا هروقت روزگار زنگ میزنه حال شمارو هم میپرسه .
مهراز : میدونم عزیزم ماشالا روزگار جوون خوب وبی آلایشیه ،البته از همچین پدرومادری این بچه روداشتن بعید نیست ،حالاهم برو تا میاد خونه باشی.
فریبا: باشه خانوم دست شما درد نکنه لطف کردید.
بعد از رفتن فریبا مهراز بالا رفت ودوش گرفتولباس مرتبی پوشید موهای مشکی ولختش را هم خشک کرد وروی شونه اش باز گذاشت.مهراز هروقت میخندید روی گونه اش چال عمیقی می افتاد که بوسه عاشقش بود .هروقت که بوسه حال نداشت یا خسته بود ومهراز به او لبخند میزد پر میکشید در آغوشش ومی گفت: مامان بخدا هر وقت بهم میخندی حالم یهو خوب میشه .
مهراز به ساعت نگاه کرد دیگه زمان اومدن بوسه بود .بوسه هیچ وقت دیر نمیکردبه محض تمام شدن کلاسش به خونه می آمد.
مهراز پایین اومد بعد از دم کردن چای روی مبل تک نفره نشست ومشغول دیدن تلویزیون شد.
با صدای باز شدن در مهراز به سمت در نگاه کرد وبوسه با یک سلام کشیده وارد شد .
مامان نمیدونی امروز هلاک شدم وای چه امتحان سختی بود ولی خداروشکر نمره خوبی میگیرم .
مهراز: والا من از اولم گفتم که نمرت خوب میشه خودت سخت میگیری عزیزم .
حالا چایی میخوری با کیک ،امروز پختمشا.
بوسه: نیکی وپرسش ،مگه میشه مامان خوبم یه چیزی بپزه ومن نخورم.اول برم دست ورومو بشورم ولباس عوض کنم الان میام.
بوسه با سرعت به سمت پله هارفت همان موقع بهراد وارد شد وومستقیم به سمت مهراز رفت واورادر آغوش کشید وبوسه ای روی گونه اش گذاشت وگفت: سلام به قشنگترین مامان دنیا ،چیزی داریم بخوریم روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.
مهراز خنده ای کرد وگفت این همه تحویل گرفتن برای این بود که گشنت بود من چقد خوشحال شدم.
بهراداخمی کرد وگفت مامان بخدا منظوری نداشتم ،تازه نه من نه هیچ کس دیگه حق نداره در مورد مامان من هیچ فکری کنه وبعد به سیبیل نداشتش دستی کشید وتابی به آن دادو گفت وگرنه با من طرفه.
حالا مامان چیزی داری بخورم دارم میمیرم از گشنگی.
مهراز شانه بهراد را فشار دادوگفت : ای پسر شیطون بلا برو لباستو عوض کن بوسه هم اومده با هم عصرونه بخوریم .
بهراد : حالا بعدا عوض میکنم 
مهراز: نخیر نمیشه تنبل خان ،با منم یکی به دونکن .
بهراد: باشه مامان خانوم منکه میدونم اینا بهونست تا بابا برسه وگرنه نه خودت چیزی میخوری نه به ما میدی.
مهرازبهراد را به سمت پله ها هل دادوگفت وای چقد چونه میزنی بچه .تا حالا لباس عوض کرده بودی اومده بودیا.
بهراد دولا شدوکوله اش رااز روی زمین برداشت.در باز شدوفرزاد وارد شد مثل همیشه با لبخند وشاخه ای گل در دست .
بهراد با دیدن پدر دستش رو روی سینش گذاشت وگفت: کجایید سرورم ماکه هرچه نالیدیم این بانوی زیبا چیزی برای خوردن به ما ندادند.
فرزاد: سلام پسره لوس دیدی که اومدم سلام که ندادی ،الکی هم به خانومم تهمت میزنی.
مهراز: سلام عزیزم ،خسته نباشی .شماهم کیفت رو بده به من برو لباس عوض  کن براتون کیک پختم .
 صدای قدمهای بوسه آمد که خرامان از پله ها پایین می آمد .
بوسه : سلام بابایی .سلام داداشی،خوش اومدید .خوبید.
فرزاد : ممنون عروسکم مگه میشه با بودن شما آدم حالش بد باشه .
بهراد: اینا که گفتی منظورت ما بودیم یا مامان .
فرزاد: مامانتون جای خودشه شماهم جای خودتون .الانم اون زبونتو کوتاه کن که دیگه دارم .......
بهراد: نه بابا تروخدا منو تو زیر زمین ننداز قول میدم دفه آخرم باشه .
بهراد با خنده کوله اش را برداشت وبه طبقه بالا رفت فرزاد هم دنبال او روانه شد .
مهراز با سینی عصرانه آمد .
بوسه کنترل را برداشت وروی مبل دراز کشید .
مهراز: بوسه جان دخترکه اینجوری رو مبل ولو نمیشه عزیزم زشته .
بوسه : میدونم مامان ولی بخدا خیلی خسته ام بابا بیاد بلند میشم .
صدای فرزاد از طبقه بالا آمد که میگفت: دختر منو اذیت نکن خانوم  بذارراحت باشه ،اگه خونه باباش راحت نباشه کجا میخواد راحت باشه .
بوسه : قربون بابایی خودم برم یدونه ای بخدا دوستت دارم .
بهراد پله ها دوتا یکی پایین آمد وگفت اگه فک کردی که با این لوس بازیا میتونی اشتهامو کور کنی باید بگم سخت در اشتباهی خواهرگلم.
عصرانه در کمال آرامش وشوخی وخنده صرف شد.بوسه میخواست سینی عصرانه رابه آشپزخانه ببرد که صداتقه به در باعث شد سینی را پایین بگذارد وبرای باز کردن در برود.
پشت در روزگار ایستاده بود .بوسه با دیدن روزگار لبخندی زدوگفت : سلام روزگار خوش اومدی ودستش را دراز کرد تا با روزگار دست بدهد.
روزگار دست بوسه رابه گرمی فشرد.
روزگار جوان بسیار موقر ومتینی بود قدبلند ودر عین حال چهارشانه ،بازوهایش حتی از پشت پیراهن مشکی  که با خطهای طوسی بود نیز به خوبی مشخص بود .صورتش کمی استخوانی بود ولی چشمان آبیش عجیب به صورت استخوانیش می آمد،طوری که همیشه بوسه میگفت ای کاش رنگ‌چشمهای منم مثل چشمای تو بود روزگار.
فرزاد: چرا دم در ایستادی پسرم بفرما داخل.
روزگار: سلام آقای اعتماد ،سلام خانوم اعتماد ،مزاحم نمیشم الان رسیدم گفتم بیام عرض ادب کنم .
مهراز: سلام عزیزم بفرما چرا تعارف میکنی.
بهراد: بیاروزگار بیا ببینم چکارا میکنی .
روزگار داخل شد وبا فرزادوبهراد دست داد 
مهراز به آشپزخانه رفت وبا سینی کیک وچای برگشت .آن راجلوی روزگار گذاشت وگفت : خوب پسرم چه خبر از درس ودانشگاه .
روزگار : ممنون ،خداروشکر همه چی خوبه ،امتحانات شروع شده منم درگیر درسم .میخواستم این هفته نیام ولی مامان خیلی دلتنگی میکرد.
فرزاد: درسته فریبا جان بدجور به شما وابسطه هست .خوب حق هم داره تنها امیدش به شماست .
روزگار: بله درست میفرمایید مامان وبابا هم برای من خیلی با ارزشن آقای اعتماد.
بوسه : خوش بحالت روزگار دیگه آخراشه ،ما که هنوز کلی راه داریم تا به موقعیت تو برسیم .
روزگار : بله ولی اینقدزود میگذره که متوجه نمیشید.
فرزاد: خوب بعد امتحاناتت فکرشو کردی جایی مشغول بشی اگه بخوای من آشنا دارم .
بهراد : بابا بیخیال بذار پسره یه نفس بکشه ،یه مسافرت بره بعد.
روزگار: ممنون آقای اعتماد ،اتفاقا استاد یه جایی تو همین تهران پیشنهاد دادن که قراره اونجا مشغول بشم .
هم جاش معتبره هم درآمدش خوبه .قسمت باشه اونجا مشغول میشم .
فرزاد: آفرین پسرم ،ولی هروقت ،در هرجایی نیازی به من  داشتی دوس دارم بهم بگی .
روزگار: شما لطف دارید من هرچی دارم از لطف وعنایت شماوخانوم اعتماده.
مهراز: وای روزگار جان اینقد خانوم وآقای اعتماد نگو دیگه همون خاله وعموجان خوبه دیگه .بعدشم شما داری نتیجه تلاش خودتو میبینی هرچی دا ی بخاطر تلاش خودته.
روزگار: به هر حال من همیشه قددان زحماتتون هستم .
بوسه : چندروز میمونی داداش روزگار.
روزگار چشمان آبیش را به بوسه دوخت وگفت : فردا عصر میرم ،این رفت وآمدا بیشتر وقتمو میگیره.
بهراد: بله دیگه شما بچه مثبتا همش فکر درس باشید ببینم کجای دنیارو میگیرید،وخنده ایی از روی شیطنت کرد.
روزگار جرعه ای از چایش را سرکشید وگفت: اگه اجازه بدید من مرخص بشم .
 بوسه: کجا تو که تازه اومدی.     
 
فرزاد: باشه پسرم هرجور راحتی.
مهراز: شام میموندی روزگار جان ،
روزگار: ممنون ما نمک پرورده ایم .
روزگار به سمت در رفت و دستگیره ی در را گرفت،به سمت خانواده اعتماد برگشت و 
گفت:فعلا شب شما به خیر بابت همه چیز ممنون و بیرون رفت.
وقتی خانواده اعتماد دوباره دور هم جمع شدند فرزاد گفت واقعا که هر وقت این پسر رو می بینم کلی انرژی میگیرم.
مهراز:آره واقعا خیلی ماهه..متین،درسخون وبا حجب وحیا باعث افتخار فریبا و بابا حیدرِ.
بهراد:کم کم دارم افسرده میشمایعنی من پسر خوبی نیستم؟!
بوسه:کی گفته؟داداش من بهترین داداش دنیاست؟؟
بهراد:پسر چی؟؟بهترین پسر دنیا هم هستم یا نه؟!
فرزاد:آره پسرم توبهترین پسره دنیایی...خوبه؟
بهراد:آخیش یه لحظه فکر کردم شایدبخواید منو باروزگار عوض کنید!
مهراز:شیطونک من،من تورو با کل دنیا هم عوض نمی کنم.

 

  • ۹۴/۱۱/۱۳
  • اکرم علی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی