هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

رمان بوسه __ قسمت هشتم

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۴۹ ق.ظ
رمان بوسه
قسمت هشتم
مهراز مشغول مرتب کردن کردن اتاقشان بود که صدای تلفن اورا از کار بازداشت.
نفس عمیقی کشید روی عسلی نشست وبا سرفه ایی سینه اش را صاف کردوگوشی را برداشت.
مهراز: بله بفرمایید.
سلام عزیزم سالومه هستم.
مهراز: سلام سالومه جان ،خوبی گلم ،چه عجب یاد ما کردی.
سالومه : این چه حرفیه ما همیشه یاد شما هستیم ،خوبی عزیزم ،فرزادوبچه ها خوبن؟
مهراز: ما همه خوبیم ،مسعود وماهک خوبن؟
سالومه: اونام خوبن ،غرض از مزاحمت ،پس فردا عروسی پسر یکی از دوستای مسعوده اونم تو تهران،گفتیم اگه شما جایی برنامه ندارید طبق معمول مزاحم شما بشیم.
مهراز: چی بهتر از این عزیزم،نه ما قراره جایی بریم نه کار خاصی داریم .در ضمن شما مراحمید.
سالومه: بی تعارف گفتما.
مهراز : وای سالومه مگه من با شما تعارف دارم آخه.اصن بیا همه کارارو هم خودت بکن خوبه.
سالومه: چرا بد باشه من برم دنبال بلیط ،گرفتم ساعت پرواز رو بهت اطلاع میدم .
همراز: باشه عزیزم .ماهک رو برام ببوس منتظرتون هستم دیگه .
سالومه: فدای محبتت ،جبران کنم ایشالا.
مهراز: ماهم میایم شیراز جبران میشه.
سالومه : ایشالا عزیزم فعلا رفع زحمت کنم .سلام برسون به فرزاد وبچه ها.
مهراز: تو هم همچنین .فدات.
مهراز بعد از اتمام کارش پایین رفت ومشغول نوشتن لیست خرید شد.
فریبا از جارو کشیدن دست برداشت وگفت : به سلامتی خانوم جان میخواید برید خرید.
مهراز: آره فریبا جان ،کارات تموم شد با هم بریم آخه قراره سالومه وخانوادش بیان.
فریبا: چشمت،ن روشن واقعا این سالومه خانوم چقد ماهن ،چقد خانومن.
مهراز: آره والا بعد از این همه سال مثل خواهرشده برام.
حالاهم برو آماده شو با هم بریم خرید البته اگه کار نداشته باشی.
فریبا: نه اتفاقا چندتا خرت وپرتم من میخوام .
مهراز : پس برو آماده شو که بریم وزود برگردیم.
فریبا به سمت خانه اش رفت وآماده شد .خریدها انجام شد ومهراز به خانه برگشت.
بعد از جا بجایی خرید به فرزاد زنگ زد.
مهراز: الو فرزاد جان سلام .
فرزاد : سلام خانوم خانوما.خوبی؟
مهراز: ممنون  تازه از بیرون اومدم ،رفته بودم خرید .دوروز دیگه مهمان داریم.
فرزاد: خیره ایشالا مهمون وسط هفته .کی هستن.
مهراز: خیره عزیزم.سالومه ومسعود وماهک میان تهران.
فرزاد: چشمت روشن .
مهراز: سالومه میگفت عروسی یکی از دوستای مسعوده میان .حالا میای خونه بیشتر صحبت میکنیم .میدونم کار داری ،سرت شلوغه.
فرزاد : ممنون عزیزم اتفاقا باید برم جلسه .کاری نداری من برم.
مهراز : نه عزیزم مراقب خودت باش ،منتظرتم تا بیای.
فرزاد: قربون خانومی .
مهراز بعد از تلفنش ،لیوانی چای برای خودش ریخت وبه سمت تراس رفت .هوای خنک میلش را برای خوردن چای بیشتر میکرد.
یاد گذشته ها افتاد .زمانی که با سالومه در یک دانشگاه درس میخواندند در یک روز بهاری وابری ،در راه بازگشت از دانشگاه باران شدیدی گرفت،او وسالومه هرچه منتظر تاکسی شدند فایده ای نداشت.
تقریبا تمام لباسهایشان خیس شده بود که ماشینی جلویپایشان ترمز کرد ومهراز وسالومه بدون اینکه به صندلی جلو نگاه کنند با سرعت روی صندلی عقب جا گرفتند.
مهراز: ببخشی آقا لباسامون خیس شده ممکنه صندلی ماشین خیس بشه.
راننده: شکالی نداره خانوم.
سالومه: اااه لعنتی تمام کفش من پر آب شده.
مهراز: اشکال نداره ،میری خونه عوض میکنی منکه دیگه داشتم یخ میزدم.
سالومه : آقا بی زحمت چهار راه دوم پیاده میشم.
فردی که کنار راننده نشسته بود گفت: دقیقا کجا پیاده میشید که همونجا برسونیمتون با این وضعیت حتما مریض میشید.
مهراز: نه ممنون خودمون یه جوری میریم.
راننده: دوستم راست میگه میرسونیمتون .
سالومه: دوستم گفت که خودمون میریم .یعنی خودمون میریم.
دوست راننده: هرجور مایلید ما فقط قصد کمک داشتیم .
مهراز: شما لطف دارید .آخه درست نیست شما که آژانس نیستید.
راننده: چون آژانس نیستیم میخواید این وقت شب تو این بارون پیاده برید.
سالومه : اگه کرایه اژانس رو قبول کنید ماهم قبول میکنیم .
راننده : باشه خانوم .
سالومه: پس مهراز منم میام خونه شما،بعد به بابام زنگ میزنم بیاد دنبالم .
راننده: مهراز چه اسم قشنگی .
دوست راننده: اسم شماروهم میتونیم بپرسیم.
سالومه: نخیر نمیشه اصن سر همین چها راه پیاده میشیم خودمون میریم .
راننده: ببخشید قصد جسارت نداشتیم .
مهراز: آقای. محترم ما همون سر چهار راه پیاده میشیم .
به محض رسیدن به چها راه سالومه در راباز کرد ماشین با سرعت نگه داشت .
مهراز دستش را داخل کیفش برد وگفت : چقد تقدیم کنم .
دوست راننده: ما که مسافر کش نیستیم مسیرمون یکی بود.
مهراز: ما اینجوری راحتیم .
راننده: منکه نمیدونم چقد میشه خودتون هرچی دوست دارید بدید.
مهراز مشتی اسکناس وپول خورد درآورد وجلوی راننده گرفت .
راننده نگاهی به دست مهراز کرد ویک اسکناس پنجاه تومنی برداشت وگفت ممنونم .
مهراز هم بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد.وهردو زیر باران شروع به دویدن به سمت خانه مهراز را کردند .آنها نمیدانستند که سرنوشتشان با این دو نفر رقم خواهد خورد.
 
 
 
  • ۹۴/۱۱/۲۱
  • اکرم علی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی