هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

رمان بوسه__ قسمت شانزدهم

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ب.ظ
رمان بوسه
قسمت شانزدهم
بوسه وبهراد،همرا روزگار به سمت شیراز پرواز کردند.
به محض رسیدن به فرودگاه شیراز فرزاد را در انتظار ورودشان دیدند.
بوسه مثل اینکه پر داشته باشد دوید وخود را در آغوش پدر انداخت .گریه امان نمیدادچیزی بگوید .
باهم به سمت ماشین رفتند ،ماشین مسعود بود بوسه با دیدن ماشین مسعود رویش را به سمت پدر کردوپرسید؟ مگه عمو با ماشین تصادف نکرده بود بابا.
فرزادبغضش را قورت دادوگفت: چرا دخترم با ماشین کسری بودن .راننده کسری بود.
اینا داشتن راه خودشون رو میرفتن که یه کامیون که گویا خواب آلود بود میزنه بهشون .
روزگار : فقط بخاطر یه بی توجهی کوچیک همچین مصیبتی باید سر دوتا خانواده بیاد.
فریبا : خدا رحمت کنه آقا مسعودو من بمیرم برای سالومه خانوم ،الان چه حالی داره.
فرزاد: حالش خیلی خرابه فریبا خانم ،از دیروز دو دفه دکتر آوردیم بالا سرش .
بوسه: بابا زودتر بریم من باید برم پیش ماهک .
همه سوار ماشین شدند.
سرکوچه حجله مسعود با عکسی از مسعود که لبخند قشنگی بر لب داشت تزیین شده بود.
باورود بچه ها به داخل سالن بوسه با چشم در میان جمعیت به دنبال سالومه وماهک میگشت.
مهراز متوجه ورود بوسه شد به سمتش آمد رویش را بوسید وبا انگشت محل نشستن سالومه را نشان داد.
بوسه از پشت پرده از اشک سالومه را دید به نظرش ده سال پیرتر وشکسته تر شده بود.
چشمانش را پاک کرد وبه سمت آنها رفت .
ماهک مچاله شد ه درمبل فرو رفته بود چشمانش بسته بود .
بوسه سالومه رادر بغل گرفت و تنها دوبار خاله ،خاله وگفت وهق هق امانش نداد.
با صدای آنها ماهک چشمانش را باز کرد .بوسه رادر آغوش گرفت وفریاد کشید .
ماهک : من چکارکنم بوسه ،دیدی چجوری بی بابا شدم .دیدی چطور شوهرم تو بیمارستانه ومن نمیتونم کاری کنم .
وای بوسه نمیدونی چی کشیدیم بابای مهربونم رفت.بابام همش میگفت آرزو داره بچه منو ببینه ،دیدی نتونست،دیدی .
بابام خیلی جون بود بوسه .دلم براش تنگ شده چکار کنم ،به کی بگم .
بوسه نمیتوانست هیچ جوری ماهک را آرام کند مهراز کمی آب به صورت ماهک پاشید دستانش را در دستش گرفت  .کم کم ماهک آرام شد دوباره درون مبل فرو رفت وچشمانش را بست .
بوسه نمیدانست باید چه کار کند .پیش مادر رفت وگفت : عمو رو به خاک سپردن .
مهراز: آره قبل اومدن شما خاکسپاری انجام شد.
بوسه : وضعیت کسری چطوره؟ 
مهراز: خیلی بده دخترم .دکترا میگن فقط باید دعا کنید .
بوسه برگشت وبه ماهک نگاه دیگری کرد وگفت :الاهی ،ماهک چی کشیده از اون پدرش،از این ور شوهرش.
مهراز: از دیروز که ما اومدیم لب به هیچی نزده ،ببین میتو‌نی کاری کنی خرمایی ،سوپی چیزی بخوره .
بوسه لیوانی چای را با قند شیرین کرد و به سمت ماهک رفت.
بوسه: ماهک ،ماهک .
ماهک به سختی چشمان پف کرده اش را باز کرد .
بوسه: بیا یه ذره از این چایی بخور.
ماهک: نمیتونم ،ممنون .
بوسه: جون من ،فقط یه قلوپ .
ماهک : نمیتونم قورتش بدم ،اصرار نکن .الان بابام وکسری هم گشنه وتشنه هستن .
بوسه: ولی الان کسری بهت نیاز داره که کنارش باشی ،نمیخوای که تو رو اینجوری ببینه .
ماهک: نه نمیخوام ،یعنی میشه کسری چشماشو باز کنه .
بوسه: البته عزیزم ولی تو باید چیزی بخوری که سرپا باشی .تا وقتی کسری تو رو دید روحیشو از دست نده .
ماهک به چشمان بوسه خیره شد وگفت : ولی من منتظر بودم بابامم به هوش بیاد ولی اون رفت.
بوسه: خواهش میکنم امیدت رو از دست نده .کسری میتونه من مطمئنم .
ماهک نفس عمیقی کشید وچند جرعه از چایی را خورد ‌ودوباره چشمانش را بست .
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • ۹۴/۱۲/۰۱
  • اکرم علی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی