هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

رمان بوسه__ قسمت نوزدهم

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ق.ظ
رمان بوسه 
قسمت نوزدهم
ده روزاز آمدنشان میگذشت ومادر هنوز در شیراز بود .
بوسه روزی دوسه بار با مادر تماس میگرفت،ولی باز احساس دلتنگی میکرد.
این ده روز برایش سخت گذشت هرچند هر روز عصر در باغ همراه بهراد وروزگار والیبال بازی میکردند.قدم میزدند،چای میخوردند.ولی بوسه دلش مادرش را میخواست.
از فردا دوباره درس ودانشگاه شروع میشد .
بوسه  دلش برای وفاوسامره مخصوصا شیدا تنگ‌ شده بود.
در این بیست روز آنها را ندیده بود وکلا چند تماس بیشتر با هم ند اشتند.
شب موقع خواب با مهراز صحبت کرد .مهراز گفته بود که علائم حیاتی در کسری دیده شده ودکترها امید بیشتری برای بهبود حال کسری دارند.
بوسه صبح زود از خواب بیدارشد .هر روز فریبا میز صبحانه را قبل از بیدار شدن آنها میچید .بوسه لباس پوشید کیفش را برداشت تا بعداز آماده کردن صبحانه به دانشگاه برود .پدرهم بیدارشده بود.بوسه صورت خواب آلود پدرش را بوسید وگفت: تا بهراد رو‌بیدار کنید من صبحانه رو آماده میکنم .
از پله ها که پایین آمد متوجه صدای ظرف در آشپزخانه شد.فریبا همه چیز را آماده کرده بود .
بوسه: سلام فریبا جون .صبح بخیر.
فریبا: سلام دختر قشنگم .
بوسه: چرا اینقد زود بیدارشدی ،من خودم صبحانه رو آماده میکردم دیگه.
فریبا: روزگار دیشب یادم انداخت که امروز دانشگاهت شروع میشه ،منم که صبا بعد نماز نمیخوابم اومدم صبحانه آماده کردم.
بوسه: وای فریبا جون تو یه دونه ایی .دوست دارم.
فریبا لبخندی زد صورتش بسیار مهربان بود .بویه یاد لبخند مهراز افتاد یاد همان چال صورت مادر،به جای مادر صورت فریبا را بوسید وپشت میز نشست.
صبحانه را خورد واز فریبا خداحافظی کرد .
موقع بیرون رفتن پدر از پله ها پایین می آمد .
فرزاد: دخترم صبحانه چی؟ 
بوسه : خوردم بابا ،فریبا جون زحمت کشیده همه چیزو آماده کرده بود.
فرزاد : دستش درد نکنه تو هم مراقب باش سفارش نکنم .
بوسه: چشم بابا جونم .روزتون خوش.
فرزاد جلوی در آشپزخانه فریبا را دید وتشکر کرد .
فریبا: آقا کاری نکردم اگه اجازه بدید من برم چون روزگارم میخواد بره سرکار .
فرزاد: حتما ،بازم ممنون از لطفت .
بوسه در حیاط ماشین را روشن کرد ومیخواست ماشین رابیرون ببرد که روزرگار از خانیشان بیرون آمد بسیار برازنده بود.
در را برای بوسه باز کرد وبا دست نشان داد که ماشین را بیرون ببرد .بوسه ماشین را بیرون برد وروزگار در را بست وبا دست از بوسه خدا حافظی کرد .
بوسه میخواست برود ولی یک آن فکر کرد که روزگار را هم تا مسیری برساند.دنده عقب گرفت وزیر پای روزگار ترمز کرد .
بوسه: سلام روزگار ،صبح بخیر.
روزگار : سلام صبح بخیر .
بوسه: بیا بالا تا یه مسیری باهم بریم .
روزگار: ممنون من خودم میرم .
بوسه: چرا تعارف میکنی من امروز میخوام تا یه مسیری ببرمت آقا حرفیه.
روزگار: آخه مسیرتون دور میشه .
بوسه : خوب بشه روز اول که دانشگاه خبری نیست.حالا زود باش دیگه .
روزگار : بله چشم.
روزگار در ماشین را باز کرد ونشست وکیف چرمی مشکیش را روی پاهایش گذاشت .
روزگار : ممنون لطف میکنی.
بوسه: اندازه الطاف شما نیست که .از اون ور خاله فریبا از این ور تو ،ممنون که یادت بود امروز میرم دانشگاه ،خاله فریباهم که زحمت صبحانه رو کشید.
روزگارزیر لب زمزمه کرد: مگه میشه فراموش کنم .
بوسه نگاهی به صورت خوش فرم وچشمان آبی روزگار کرد .واقعا این پسر چقدر جذاب وآرام بود.
  • ۹۴/۱۲/۰۷
  • اکرم علی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی