پدرم
پدر جان سلام،
کنار قاب عکست ایستادم٬ مثلا میخواهم گرد و غبار از عکست بگیرم، ولی چرا دروغ٬ دلم برایت تنگ شده است.
چقدر دلم برای چشمان درشت و سیاهت تنگ شده٬ پدرم یادش بخیر چه روزهای خوشی بود روزهای با تو بودن.
کودکیم مانند فیلمی تکراری از جلوی چشمانم میگذرد، ولی چرا از دیدنش سیر نمیشوم.
پدرم یادت هست شبها که در حیاط خانه برای خواب جا میانداختیم برای این که خواب را به چشمانمان بیاوری در آسمان ستارهایی را نشان میکردی و از ما میخواستی پیدایش کنیم، اول و آخر ما همیشه برنده بودیم و تو به ما جایزه میدادی.
چه روزهای خوشی بود مسافرت با تو خوردن نهار در چلو کبابی بین راه و بردن بچههای فامیل به دریا٬ با آنکه از آب دریا خوشت نمیآمد ولی خودت را به آب میزدی تا مراقب بچهها باشی؛ بچه ها همه خسته منتظر آخرش بودند و خوردن ساندویچ، تو همه را مهمان میکردی.
پدر چرا الان روی طاقچه خانه آرام گرفتی. آخ که چقدر دلم برای نوازشهایت، برای اخم کردنهایت٬ برای کشیدن نقاشیهای کودکانهات تنگ شده؛ همیشه یک شمع بود و یک پروانه و جوجهایی در کنار آنها ،و من هیچ وقت ربط جوجه را با آن نقاشی نفهمیدم.
پدرم از روزی که رفتی انگار تمام خوشیها نیز با تو رفت. انگار تمام خوشیهای ما تو بودی.
پدر با رفتنت مادر شکست، من شکستم.
پدرم یادت هست همیشه دوست داشتی شادی فرزندم را ببینی، ولی حالا فقط خاطرهات مانده و قاب عکست که من دستمال بکشم و یاد گذشته کنم.
پدرم جایت در قلبم محفوظ است درست است که فرسنگها از تو دورم اما همیشه خودم را در کنارت احساس میکنم، مگر نه این که مهر پدری هرگز کم نمیشود حتی زیر خروارها خاک.
پدرم دوستت دارم.
- ۹۵/۰۵/۲۱