هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
رمان بوسه 
قسمت  بیستم 
بوسه تا مسیری روزگار را رساند.وبه سمت دانشگاه رفت.
از آنجا که دنبال وفا وسامره وشیدا نرفته بود زودتر به داشگاه رسید.
بچه ها آمده بودند .با دیدن بوسه هر چهار نفرهمدیگر را در آغوش گرفتند .
با سروصدای زیاد با هم دیگر خوش وبش کردند.
شیدا کلی تغییر کرده بود موهایش را رنگ کرده بود وابروهایش هم از هویشه مرتب تر بود .
 وفا: هوم شیدا خانوم خبریه .
سامره: آره والا نگو تپ این مدت نبود خبرایی شده .
شیدا: نه چه خبری منکه مثل همیشم .
بوسه: تو مثل همیشه ایی ،نه واقعا تو مثل همیشه ایی .
شیدا: من فقط کمی موهامو رنگ کردم بخاطر اینکه یکی دوتا سفید داشت.
سامره : آره عزیزم مام گوشامون مخملیه باور کردیم .
بوسه : تازشم من خبر دارم که یه خبرایی هست.
شیدا: از کجا فهمیدی اون موقع.
بوسه: معلومه دیگه بهراد.
شیدا: بهراد از کجا میدونه اون موقع.
بوسه چشمکی به بچه ها زد وگفت: مثل اینکه با ارشان دوستنا ،ارشانم که برادر آراده.
شیدا آب دهانش را قو ت دادو گفت : بخدا هنوز خبری نیست قراره آراد با خانوادش صحبت کنه منم یه چیزایی به خانوادم گفتم فقط در همین حده.
بوسه: پس قضیه اون قرار مدارا چی بود .
شیدا: کدوم قرار مدارا؟
همون خرید حلقه واینا.
شیدا: ما فقط دیدیم که بعدا بخریم ارشان از کجا فهمیده این چیزارو .نکنه آراد بهش گفته .ولی خود آراد گفت تاخانوادها قبول نکردن به کسی چیزی نگیم .
شیدا عادت داشت بلند بلند فکر میکرد بچه ها به نوعی در حال انفجار بودن،چون بوسه با یه دستی زدن به شیدا همه چیز را از زیر زبانش کشیده بود.
شیدا وقتی قیافه آنها را دید تازه فهمید که چطور گول خورده وهمه چیز را لو داده است.
شیدا: بوسه میکشمت ،خیلی بدجنسی .
سامره: حقته مگه به ما بگی چه اتفاقی میفته که نگفتی.
بوسه به حالت لوس کردن چهره اش را جمع کرد ولی شیدا به سمتش رفت .بوسه با دیدن شیدا کوله اش را رها کرد وشروع به دویدن کرد .شیدا هم به دنبالش.
وفا کوله بوسه را از روی زمین برداشت وگفت: بچه ها تروخدا تمومش کنید .
بوسه برگشت که ببیند شیدا چقدر با او نزدیک است که یک آن متوجه پله نشد وتا خواست خودش را جمع وجور کند از پله ها سقوط‌کرد.
سامره ،وفا دوان دوان خودشان را به بوسیه رساندند.بوسه در نگاه اول صدمه ایی ندیده بود ولی وقتی خواست از جایش بلند شود نتوانست درد پایش تا مغز سرش هم پیچید .
بوسه: وای بچه ها نکنه پام شکسته چکار کنم.
شیدا: بوسه جون تروخدا خوبی ،جون من چیزیت نشده.
وفا: وای شیدا میگه نمیتونم وایسم بعد تو میگی چیزیت نشده.
سامره: بذار زنگ بزنیم بابات بیاد.
بوسه: نه الان حول میکنه .این چند وقت به اندازه کافی ناراحت هست .
وفا: خوب چکار کنیم به بهراد بگیم .
بوسه: آره بهرادبیاد .
وفا: گوشیتو بده زنگ بزنم بهش 
شیدا: وای تروخدا ماشین هست که خودمون ببریمش بیمارستان.
وفا: باشه ،پس بیا سویچ‌دست تو برو روشن کن تا ما بیایم .
شیدا: منکه رانندگی بلد نیستم .
وفا: خوب اینجا کی رانندگی بلده؟
شیدا: بوسه.
سامره: پس دهنتو ببند بذار ببینیم چه غلطی داریم میکنیم .
بوسه: تروخدا زود باشید پام بدجور درد میکنه.
وفا گوشی بهراد را گرفت ولی خاموش بود .
وفا: خاموشه چکار کنم .
بوسه به یاد روزگار افتادوگفت: شماره روزگارو بگیر .
وفا در لیست مخاطبین شماره روزگار را پیدا کرد وبعد از برداشتن گوشی توضیح کوتاهی به روزگار داد.
وفا: گفت همین الان راه میفته بیا نم نمک‌بریم سمت ماشین تا برسه .
شیدا: خوب سرپا تا کی بمونه تا اون بیاد.
سامره: پروفسور در ماشین روباز میکنیم بشینه تو ماشین تا روزگار برسه .
شیدا: خوب بیاید منو بزنیداااااه.
وفا: من نمیدونم این آراد عاشق چی توشده آخه.
شیدا: صداقت ورو راستیم .تازه میگه چشماتم با آدم حرف میزنه.
بوسه با دردی که داشت زد زیر خنده وگفت : منو ببرید تا بدتر نشدم .
بچه ها کمک کردند وبوسه را به ماشین رساندن زمان زیادی نگذشته بود که روزگار آمد.بوسه با دیدن روزگار شروع به گریه کرد خودش هم نمیدانست که چرا گریه میکند .
روزگار نفس نفس زنان خودش را به آنها رساند بادیدن بوسه که گریه میکرد روی پاهایش جلوی بوسه نشست و گفت : چی شده .حالت بدشده.
بوسه هن هن کنان گفت: خوردم زمین ،پام .
روزگار : سرت ،دستت،جای دیگت .
بوسه به علامت منفی سری تکان داد .
روزگار نفس عمیقی کشید وگفت:باشه گریه نکن عزیزم چیزی نشده الان میریم بیمارستان.
شیدا: بخدا تقصیر من نبود ،یدفه شد.
وفا: الان که وقت این حرفا نیست .بیاید بریم بیمارستان.
روزگار : کن میبرمشون معلوم نیست چقد طول بکشه ،شما هم که کلاس دارید.
سامره : آخه دست تنها سخته ،ماهم دلمون پیش بوسه میمونه.
بوسه: روزگار راست میگه ،من از اونورم میرم خونه .چیزیم نیست بهتون زنگ میزنم باشه.
بچه ها هرکدام جوابی دادند وروزگاراز دخترها خداحافظی کردوبه سمت بیمارستان براه افتاد.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت نوزدهم
ده روزاز آمدنشان میگذشت ومادر هنوز در شیراز بود .
بوسه روزی دوسه بار با مادر تماس میگرفت،ولی باز احساس دلتنگی میکرد.
این ده روز برایش سخت گذشت هرچند هر روز عصر در باغ همراه بهراد وروزگار والیبال بازی میکردند.قدم میزدند،چای میخوردند.ولی بوسه دلش مادرش را میخواست.
از فردا دوباره درس ودانشگاه شروع میشد .
بوسه  دلش برای وفاوسامره مخصوصا شیدا تنگ‌ شده بود.
در این بیست روز آنها را ندیده بود وکلا چند تماس بیشتر با هم ند اشتند.
شب موقع خواب با مهراز صحبت کرد .مهراز گفته بود که علائم حیاتی در کسری دیده شده ودکترها امید بیشتری برای بهبود حال کسری دارند.
بوسه صبح زود از خواب بیدارشد .هر روز فریبا میز صبحانه را قبل از بیدار شدن آنها میچید .بوسه لباس پوشید کیفش را برداشت تا بعداز آماده کردن صبحانه به دانشگاه برود .پدرهم بیدارشده بود.بوسه صورت خواب آلود پدرش را بوسید وگفت: تا بهراد رو‌بیدار کنید من صبحانه رو آماده میکنم .
از پله ها که پایین آمد متوجه صدای ظرف در آشپزخانه شد.فریبا همه چیز را آماده کرده بود .
بوسه: سلام فریبا جون .صبح بخیر.
فریبا: سلام دختر قشنگم .
بوسه: چرا اینقد زود بیدارشدی ،من خودم صبحانه رو آماده میکردم دیگه.
فریبا: روزگار دیشب یادم انداخت که امروز دانشگاهت شروع میشه ،منم که صبا بعد نماز نمیخوابم اومدم صبحانه آماده کردم.
بوسه: وای فریبا جون تو یه دونه ایی .دوست دارم.
فریبا لبخندی زد صورتش بسیار مهربان بود .بویه یاد لبخند مهراز افتاد یاد همان چال صورت مادر،به جای مادر صورت فریبا را بوسید وپشت میز نشست.
صبحانه را خورد واز فریبا خداحافظی کرد .
موقع بیرون رفتن پدر از پله ها پایین می آمد .
فرزاد: دخترم صبحانه چی؟ 
بوسه : خوردم بابا ،فریبا جون زحمت کشیده همه چیزو آماده کرده بود.
فرزاد : دستش درد نکنه تو هم مراقب باش سفارش نکنم .
بوسه: چشم بابا جونم .روزتون خوش.
فرزاد جلوی در آشپزخانه فریبا را دید وتشکر کرد .
فریبا: آقا کاری نکردم اگه اجازه بدید من برم چون روزگارم میخواد بره سرکار .
فرزاد: حتما ،بازم ممنون از لطفت .
بوسه در حیاط ماشین را روشن کرد ومیخواست ماشین رابیرون ببرد که روزرگار از خانیشان بیرون آمد بسیار برازنده بود.
در را برای بوسه باز کرد وبا دست نشان داد که ماشین را بیرون ببرد .بوسه ماشین را بیرون برد وروزگار در را بست وبا دست از بوسه خدا حافظی کرد .
بوسه میخواست برود ولی یک آن فکر کرد که روزگار را هم تا مسیری برساند.دنده عقب گرفت وزیر پای روزگار ترمز کرد .
بوسه: سلام روزگار ،صبح بخیر.
روزگار : سلام صبح بخیر .
بوسه: بیا بالا تا یه مسیری باهم بریم .
روزگار: ممنون من خودم میرم .
بوسه: چرا تعارف میکنی من امروز میخوام تا یه مسیری ببرمت آقا حرفیه.
روزگار: آخه مسیرتون دور میشه .
بوسه : خوب بشه روز اول که دانشگاه خبری نیست.حالا زود باش دیگه .
روزگار : بله چشم.
روزگار در ماشین را باز کرد ونشست وکیف چرمی مشکیش را روی پاهایش گذاشت .
روزگار : ممنون لطف میکنی.
بوسه: اندازه الطاف شما نیست که .از اون ور خاله فریبا از این ور تو ،ممنون که یادت بود امروز میرم دانشگاه ،خاله فریباهم که زحمت صبحانه رو کشید.
روزگارزیر لب زمزمه کرد: مگه میشه فراموش کنم .
بوسه نگاهی به صورت خوش فرم وچشمان آبی روزگار کرد .واقعا این پسر چقدر جذاب وآرام بود.
  • اکرم علی پور

رمان بوسه
قسمت هجدهم
بوسه وبهراد وپدر به همراه فریباوروزگار به تهران برگشتند.
مهرازقرار شد مدتی پیش سالومه بماند تا او کمی آرامتر شود.
به محض رسیدن به خانه فرزاد به فریبا گفت : هرچی لازمه بگو من میگیرم فعلا چند مدتی رو زحمات ما گردن شماست دیگه.
فریبا:  ای آقا این چه حرفیه ،وظیفس.
فرزاد: خجالتم نده فریبا خانوم ،شما لطف میکنید .من فعلا برم شرکت یه سربزنم چند روزه خبر ندارم .
روزگار : شما به کارتون برسید اگه چیزی لازم بود من میگیرم.
بهراد: آره بابا من و روزگار با هم  میریم .شما اصن نگران نباش.
فرزاد: دست همگی دردنکنه .من برم فعلا .
بعد از رفتن فرزاد هرکسی به سمت خانه اش رفت کسی حوصله حرف زدن نداشت .
بوسه مستقیم به سمت اتاقش رفت .
خودش را روی تخت رها کرد.چقدر احساس خستگی میکرد ،مثل آن زمانی که از کوه می آمد.
قیافه ماهک از جلوی چشمانش دور نمیشد.
از ته دل از خدا خواست که بخاطر ماهک هم شده کسری چشمانش را باز کند.
بوسه با تکانهایی چشمانش را باز کرد.فریبا بود .
فریبا: بوسه جان چرا با لباس خوابیدی .
بوسه: فریبا چی شده من خوابم برده بود.
فریبا: آره دخترم خوابیده بودی بدون اینکه چیزی روت بکشی ،با همین لباسای بیرون .
بوسه: مگه چند ساعت خوابیدم .
فریبا: والا سه چهار ساعتی هست از شیراز اومدیم ،منکه نمیدونم کی خوابت برده
.بوسه : همین اومدم بالا دراز کشیدم خوابم برده.
فریبا: اشکال نداره دخترم خسته بودی ،این دوسه روزم که درست وحساب نخوابیدی. 
بوسه: بابا اومده.
فریبا: نه اما آقابهراد پاییه.داره چایی میخوره ،تازه دمه براتون بیارم .
بوسه: نه فریبا جان میام پایین میخورم .فقط لباسامو عوض کنم بعد .
فریبا: باشه من میرم شام بذارم تا آقا نیومده ،بیاد حتما گشنس.
بوسه به زور از جا بلند شد وبه سمت دستشویی رفت .
بعد زدن آب خنک‌به صورتش حس کرد حالش بهتر شده .
به سمت کمد لباسهایش آمد .لباس سورمه ایی را انتخاب کرد وپوشید .وسلانه سلانه به طبقه پایین رفت.
بهراد داشت تلویزیون نگاه میکرد.
با دیدن بوسه لبخندی زد وگفت : سلام خواهری،خوب خوابیدی.
بوسه: آره ،اصن نفهمیدم کی خوابم برد.تو نخوابیدی؟
بهراد: نه خوابم نبرد کمی با روزگار تو باغ حرف زدیم وبعدشم فریبا جون چایی گذاشت اومدم چایی خوردم ،الانم که در خدمت شمام.
بوسه: خوب کاری کردی ،من خوابیدم ولی انگار کسلتر شدم.
بهراد: پس بذار برات یه چایی بیارم تا حالت جا بیاد.
بوسه: خودم میارم .
بهراد: تعارف نکن حالا بعد سالی هوس کردم برای خواهرم یه چایی بیارم اشکالی داره.
بوسه: نه ممنونم میشم .
بهراد رفت وبا لیوان چایی وظرفی از بیسکویت پیش بوسه آمد.
بوسه: مرسی ،به مامان زنگ زدی بگی رسیدیم من خوابم برد.
بهراد: آره همینکه تو رفتی بالا من زنگ زدم .
بوسه: پس فریبا کو ،گفت میخواد شام درست کنه.
بهراد: رفت چاقوشو بیاره میگه با چاقوهای شما نمیتونم کار کنم .
بوسه کم کم چای را مینوشید .چقدر در این لحظه طعم چای برایش گوارا بود.
فریبا با چاقوی بزرگ دست چوبی وارد شد وگفت: بوسه خانوم اومدی مادر چایی بیارم.
بوسه: نه فریبا جون بهراد زحمتشوکشید.
فریبا: دستشون دردنکنه من برم سراغ شام .
بوسه بعد از  خوردن چای ،لیوانش را برداشت وبه سمت فریبا رفت.فریبا سخت مشغول بود.بوسه نگاهی به فریبا کرد که سعی میکرد مرغ یخ زده را با چاقو ببرد کرد.
بوسه: فریبا جون چکار میکنی .
فریبا: لامصب دوساعته بیرونه آب نشده .
بوسه: خوب بده به من بذارم ماکروفر آب بشه.
فریبا: بلدی ،آی خدا خیرت بده نفسم در اومد این نصف نشد.
بوسه مرغ را در بشقابی گذاشت ودرون ماکروفر قرار داد.زمان را هم تنظیم کرد .چند لحظه بعد با صدای سوت در ماکروفر را باز کرد ومرغ را جلوی فریبا گذاشت.
بوسه: بفرما اینم مرغ.
فریبا:ای جانم ،راس راسی باز شده .عجب چیزیه این .
بوسه خندید وگفت: کاری نداری من برم دوش بگیرم .
فریبا: نه دخترم برو ،ولی خداییش یخش قشنگ باز شده ها.من تا حالا ندیده بودم خانوم درست با این چکار میکنه آخه خودش همش آشپزی میکنه .
بوسه: مجبوری چند روزه یاد بگیری چون ما خرابیم سرت فریبا جون.
فریبا: شما نور چشمید این حرفا چیه.

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت هفدهم
بعداز مراسم سوم روزگاروبهراد وبوسه وماهک در یک ماشین نشستند .
ماهک: روزگار میشه منو ببری بیمارستان دیروز نتونستم برم پیش کسری.
روزگار : حتما.کجاست بیمارستانش.
بهراد: من میدونم دیروز با خاله سالومه اومدم .فعلا مستقیم برو.
ماهک: بهراد به نظرت کسری خوب میشه .
بهراد: ایشالا که خوب میشه ،اون جوونه ومقاوم .
ماهک : ولی بابا هم ‌پیر نبود تازه از کسری بیشتر ورزش میکرد.
بوسه: درسته ،ولی ماهک عمو چوپ کمربند نبسته بود بیشتر صدمه دیده بود .
روزگار: درسته آقای اعتماد هم همینو به من گفت .
ماهک: بابا که همیشه حواسش به همه چی بود چطور کمربندش رو نبست .
بهراد: روزگار این چهاراه که رسیدی برو سمت چپ.
روزگار ماشین را به سمت چپ هدایت کرد وبه ماهک گفت: ماهک خانوم خانواده کسری تو ختم نبودند نه؟
ماهک: نه ،مادر کسری هم بیمارستانه نمیتونن از پشت در اتاق تکونش بدن .
بوسه: حق دارن، کسری تنها پسرشون بود.
بهراد: درسته ولی این باعث نمیشه که اونا نیان مراسم عمو مسعود.چون یه جورایی کسری راننده بود نه عمو.
روزگار: بهراد جان این چه حرفیه ،راننده چه کسری بوده یا مسعود خان خدا بیامرز فرقی نمیکنه چون کسی دیگه مقصر این تصادف بوده .
ماهک: درسته ولی روزگار این چند روزه من گوشم پرشده از این حرفا مغزم دیگه نمیکشه .من خسته ام.
بهراد: ماهک ببخش بخدا ،من منظوری نداشتم .ایشالا که کسری به هوش میاد وچشماشو به روت باز میکنه.
بوسه : آره عزیزم منم دلم روشنه که کسری بیدارمیشه وبهت لبخند میزنه.
با نزدیک شدن به بیمارستان بحث خاتمه پیدا کرد.
ماهک هر پله را به سختی بالا رفت انگار که به هرپاییش را با وزنه ایی بسته بودند.
بوسه زیر بازویش را گرفته بود ولی کمکی به حال ماهک نمیکرد.
بیمارستان خصوصی بود ومجهز .
بوسه وماهک با هموارد سالن آی سی یو شدند .مادر کسری رو صندلی نزدیک درب اتاق نشسته بود .
ماهک بادیدن مادر کسری جلوتر رفت وسلام کرد.
مادر کسری سرش را بالا گرفت .چشمانش به خون نشسته بود معلوم بود که گریه وبی خوابی او را به این روز انداخته .
بلند شد ماهک رادر آغوش گرفت وبوسید وبویید.
مادر کسری: آخ دخترکم منو ببخش که نتونستم تو ختم پدرت شرکت کنم گفتم اگه کسری بهوش بیاد ببینه کسی نیست میترسه ،نگران میشه .
تو بوی کسری منو میدی عزیزم .منو ببخش.باشه ،این مادر شکسته وداغونو ببخش.
بهراد سرش پایین بود از گفتن حرفایش در ماشین پشیمان شده بود.
مادر کسری به بچه ها نگاهی انداخت وگفت: اومدید کسری رو ببینید ولی باید از پشت شیشه دیدش نمیذارن برم پسرمو بغل کنم شاید کمی آروم بگیرم .همش میگن نمیشه.
روزگار : خانوم تروخدا خودتون رو اذیت نکنید کسری حتما به هوش میاد ،امیدتون به خدا باشه.
ماهک : ولی من باید برم پیش کسری مامان .
مادر: نمیذارن گلم .
بیا دستت رو بده به من بیا بریم از پشت شیشه نگاهش کنیم .اینقد راحت خوابیده که نگو عین بچگیاش.
همه با هم به سمت پنجره شیشه ای رفتند .اتاقی بود پرا از دستگاه های مختلف که به کسری وصل شده بود در بینی ودهان کسری هم شلنگ بود .همانطور که مادرش میگفت انگار که خوابیده بود آرام آرام .
بوسه تا آن زمان بیماری را در بخش آی سی یو ندیده بود احساس میرد چقدر نفس کشیدن برایش سخت شده.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت شانزدهم
بوسه وبهراد،همرا روزگار به سمت شیراز پرواز کردند.
به محض رسیدن به فرودگاه شیراز فرزاد را در انتظار ورودشان دیدند.
بوسه مثل اینکه پر داشته باشد دوید وخود را در آغوش پدر انداخت .گریه امان نمیدادچیزی بگوید .
باهم به سمت ماشین رفتند ،ماشین مسعود بود بوسه با دیدن ماشین مسعود رویش را به سمت پدر کردوپرسید؟ مگه عمو با ماشین تصادف نکرده بود بابا.
فرزادبغضش را قورت دادوگفت: چرا دخترم با ماشین کسری بودن .راننده کسری بود.
اینا داشتن راه خودشون رو میرفتن که یه کامیون که گویا خواب آلود بود میزنه بهشون .
روزگار : فقط بخاطر یه بی توجهی کوچیک همچین مصیبتی باید سر دوتا خانواده بیاد.
فریبا : خدا رحمت کنه آقا مسعودو من بمیرم برای سالومه خانوم ،الان چه حالی داره.
فرزاد: حالش خیلی خرابه فریبا خانم ،از دیروز دو دفه دکتر آوردیم بالا سرش .
بوسه: بابا زودتر بریم من باید برم پیش ماهک .
همه سوار ماشین شدند.
سرکوچه حجله مسعود با عکسی از مسعود که لبخند قشنگی بر لب داشت تزیین شده بود.
باورود بچه ها به داخل سالن بوسه با چشم در میان جمعیت به دنبال سالومه وماهک میگشت.
مهراز متوجه ورود بوسه شد به سمتش آمد رویش را بوسید وبا انگشت محل نشستن سالومه را نشان داد.
بوسه از پشت پرده از اشک سالومه را دید به نظرش ده سال پیرتر وشکسته تر شده بود.
چشمانش را پاک کرد وبه سمت آنها رفت .
ماهک مچاله شد ه درمبل فرو رفته بود چشمانش بسته بود .
بوسه سالومه رادر بغل گرفت و تنها دوبار خاله ،خاله وگفت وهق هق امانش نداد.
با صدای آنها ماهک چشمانش را باز کرد .بوسه رادر آغوش گرفت وفریاد کشید .
ماهک : من چکارکنم بوسه ،دیدی چجوری بی بابا شدم .دیدی چطور شوهرم تو بیمارستانه ومن نمیتونم کاری کنم .
وای بوسه نمیدونی چی کشیدیم بابای مهربونم رفت.بابام همش میگفت آرزو داره بچه منو ببینه ،دیدی نتونست،دیدی .
بابام خیلی جون بود بوسه .دلم براش تنگ شده چکار کنم ،به کی بگم .
بوسه نمیتوانست هیچ جوری ماهک را آرام کند مهراز کمی آب به صورت ماهک پاشید دستانش را در دستش گرفت  .کم کم ماهک آرام شد دوباره درون مبل فرو رفت وچشمانش را بست .
بوسه نمیدانست باید چه کار کند .پیش مادر رفت وگفت : عمو رو به خاک سپردن .
مهراز: آره قبل اومدن شما خاکسپاری انجام شد.
بوسه : وضعیت کسری چطوره؟ 
مهراز: خیلی بده دخترم .دکترا میگن فقط باید دعا کنید .
بوسه برگشت وبه ماهک نگاه دیگری کرد وگفت :الاهی ،ماهک چی کشیده از اون پدرش،از این ور شوهرش.
مهراز: از دیروز که ما اومدیم لب به هیچی نزده ،ببین میتو‌نی کاری کنی خرمایی ،سوپی چیزی بخوره .
بوسه لیوانی چای را با قند شیرین کرد و به سمت ماهک رفت.
بوسه: ماهک ،ماهک .
ماهک به سختی چشمان پف کرده اش را باز کرد .
بوسه: بیا یه ذره از این چایی بخور.
ماهک: نمیتونم ،ممنون .
بوسه: جون من ،فقط یه قلوپ .
ماهک : نمیتونم قورتش بدم ،اصرار نکن .الان بابام وکسری هم گشنه وتشنه هستن .
بوسه: ولی الان کسری بهت نیاز داره که کنارش باشی ،نمیخوای که تو رو اینجوری ببینه .
ماهک: نه نمیخوام ،یعنی میشه کسری چشماشو باز کنه .
بوسه: البته عزیزم ولی تو باید چیزی بخوری که سرپا باشی .تا وقتی کسری تو رو دید روحیشو از دست نده .
ماهک به چشمان بوسه خیره شد وگفت : ولی من منتظر بودم بابامم به هوش بیاد ولی اون رفت.
بوسه: خواهش میکنم امیدت رو از دست نده .کسری میتونه من مطمئنم .
ماهک نفس عمیقی کشید وچند جرعه از چایی را خورد ‌ودوباره چشمانش را بست .
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت پانزدهم
روزگاراز داخل حیاط باغ به خانه آقای اعتماد نگاه کردهنوز چراغ اتاق بچه ها روشن بود.
با قدمهای آهسته به سمت خانیشان رفت وزنگ در را فشرد.
چند دقیقه طول کشید تا در باز شد بوسه نگاهی به روزگار کردوگفت: روزگار چی شده ،خیره این وقت شب.
روزگار: بهراد کجاست.
بوسه: بالا داره دوش میگیره .
روزگار: میشه بیام داخل یه کاری دارم باهاتون.
بوسه: البته ،بفرما.
روزگار وارد شد وروی نزدیکترین مبلی که به در بود نشست .
بوسه با لیوان آب به سمت روزگار آمدوپرسید: چیزی شده.
روزگار لیوان آب را از دست بوسه گرفت وبا یک نفس همه را سرکشید .
لیوان را توی پیش دستی گذاشت وگفت : حمومش خیلی طول میکشه .
بوسه: نه دیگه الانا باید بیاد ،روزگار بگو چی شده تروخدا نصف عمر شدم .
روزگار نفسش را با فوت بلندی بیرون دادوگفت: آقای اعتماد زنگ زدند وگفتند که آقامسعود فوت شدند.
بوسه ناگهان از جایش بلند شد با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود گفت: چی ،عمومسعود فوت کرد،چجوری آخه .
بوسه به شدت میلرزید .روزگار از جا بلند شد وبه سمت بوسه رفت وگفت: بوسه خوبی ؟
بوسه: یعنی چی که عمومسعود مرد .مگه تو بیمارستان نبود .پس اونجا چکار میکردن.
روزگار : بوسه خواهش میکنم ،منو نگاه کن .
بوسه همچنان حرف میزد .بهراد باصدای بوسه هراسان پایین آمد وبه سمت آنها رفت.
بوسه با دیدن بهراد به سمتش رفت وگفت: بهراد روزگار میگه عمو مسعود مرده .حتما اشتباهی شده نه ؟ شاید زنده باشه ،شاید دکترا نفهمیدن نیست بهراد ها تو چی میگی .
روزگار شانه های بوسه را گرفت واو را به سمت خودش برگر داند،بوسه همچنان حرف میزد صدایش دورگه شده بود .حتی تکانهای روزگار هم اورا ساکت نمیکرد .
روزگار دستش را بالا برد وکشیده ای به صورت بوسه زد.
بوسه ناگهان ساکت شد.
نگاهی به روزگار کرد ،دستش را به سمت صورتش برد وجای سیلی را لمس کرد وناگهان زد زیر گریه .روزگار احساس میکرد که دستش یک تن شده است ،ولی چاره دیگری نداشت .باید این شوک وارد شده را به این صورت خنثی میکرد.
بوسه خودش را در بغل روزگار انداخت وشروع به گریه کرد.
بهراد به سمت آنها آمد .هرسه گریه میکردند.
بعد از آرام شدن بوسه روزگار بلند شد وگفت : سعی کنید بخوابید فردا با هم میریم شیراز ،من مامانمم میارم .
صبح زود میرم دنبال بلیط شما نگران نباشید .
بوسه:باشه ،سعی میکنیم ،روزگار دلم پیش ماهکه ،الان اون چه حالی داره.
روزگار : خدا بهشون صبر بده .خیلی سخته ،خدا کنه کسری به هوش بیاد وگرنه تحملش براشون سختر میشه .
بهراد: باشه روزگار اگه نمیتونی من برم آژانس .
روزگار : نه خودم میرم شما وسیله هاتونو آماده کنید .فعلا شب بخیر.
بهراد وبوسه : شب تو هم بخیر.
  • اکرم علی پور
 بهراد رمان بوسه 
قسمت چهاردهم
بهراد از آژانس هوایی تماس گرفت .الو مامان برای امروز فقط سه تا بلیط داره چکار کنم .
مهراز : باشه دوتاشو بگیر من وبابات بریم تو وبوسه فردا بیاید .
بهراد: باشه چشم ،پس شما آماده باشید سه ساعت دیگه پروازه .
مهراز : باشه پسرم .ممنونم .
با قطع کردن گوشی صدای بازوبسته شدن در هم آمد .فرزاد سراسیمه وارد شد وپرسید: مهراز چی شده ،درست بگو ببینم چی شده .
مهرازکه تا آن لحظه سعی کرده بود گریه نکند خودش را در آغوش فرزاد انداخت وگفت : ماهک گفت که مسعود وکسری توی ماشین بودن که یه کامیون میزنه بهشون ،فرزاد اون بچه فقط التماس میکرد بریم اونجا.نمیدونم چی شده .
فرزاد: پس من برم بلیط بگیرم .
بوسه : نه بابا بهراد گرفته امشب شما ومامان میرید ماهم فردا میایم .
فرزاد: چرا همه نمیریم .
بوسه : بلیط نبود بابا .حالا شما برید تا فردا مام میایم .
فرزاد رو به مهراز کردوگفت : تا من یه دوش بگیرم بی زحمت اون دسته چک وهرچی که فک میکنی لازمه برام بردار.
مهراز: یه چیزایی برداشتم تو برو من دوباره چک‌کنم ببینم چی میخوایم .
بوسه_:  مامان خوبی؟.
مهراز: .چجوری خوب باشم دخترم دلم داره عین سیروسرکه میجوشه ،آرام وقرار ندارم .
بوسه: مامان نگران نباش ایشالا همه چی درست میشه .عمو وکسری هم حالشون زود خوب میشه.
مهراز: خدا از دهنت بشنوه دخترم ،خدا ازدهنت بشنوه .
با رسیدن بهراد .فرزاد ومهراز آماده شدند که به سمت فرودگاه بروند .
بهراد :مامان نمیدونم چرا حالت تهوع گرفتم .
بوسه : تو برو داخل من میرسونمشون .
بهراد: نمیشه که تنها برگردی دلم شور میفته .
روزگار که کم وبیش از ماجرا آگاه شده بود جلو آمد وگفت: من شمارو میرسونم فرودگاه .البته اگه اجازه بدید.
فرزاد: ممنون میشم پسرم .این چه حرفیه .
بوسه : پس منم میام .
روزگار سویچ را از بهراد گرفت وپشت فرمان نشست .فرزاد بعداز سفارشات لازم به مش حیدر جلو نشست ومناظر مهراز ماند.
مهراز دست در گردن فریبا انداخت وگفت : فریبا جان دعا کن اتفاق بدی نیفته.
بعد با چشمان اشکبار داخل ماشین نشست.
با سوار شدن بوسه ماشین راه افتادوکل مسیر هیچ کس حرفی نزد.شاید هرکس در سکوتش به فردا فکر میکرد.
بعد از پرواز بوسه وروزگار به سمت خانه به راه افتادند.  
روزگار: بوسه ،یعنی وضعیت خیلی خطرناکه .
بوسه: نمیدونم روزگار ،دلم بدجور شور میزنه .
روزگار : اگه موردی نداره منم فردا باهاتون بیام .به نظرت زشت نیست .
بوسه: نه چرا زشت باشه .ما قرار بود برای سفر همگی باهم بریم .حالا که نشد .
روزگار: حالا تا فردا یشالا که خبرای خوب به گوشمون برسه .
بوسه ایشالا.
شب از ساعت ۱۲ گذشته بود که گوشی روزگار زنگ خورد فرزاد بود .الو آقای اعتماد.
فرزاد:روزگار جان متاسفانه مسعود فوت شده ،میدونم مشکله فقط به بوسه وبهراد بگو ممنونت میشم .
روزگار : بهتون تسلیت میگم ،غم آخرتون باشه .
فرزاد که  به سختی جلوی گریه اش را گرفته بود گفت:ممنون پسرم .
روزگار: از آقا کسری. چه خبر؟
فرزاد: اون تو کماست .خدا کنه اون بهوش بیاد لااقل.
روزگار: من با اجازتون به بچه ها خبر میدم ،شما چیزی نمیخواید .
فرزاد : نه چیزی نمیخوایم فقط حواست به بچه ها باشه دیگه .
روزگار: چشم آقای اعتماد .
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت سیزدهم
زمان خیلی زود سپری میشد ،سه ماه از جشن ماهک میگذشت.
دراین مدت تقربا هفته ای دوبار شیدا وآراد همدیگر را میدیدند.
بهراد به خوبی توانسته بود زدن پیانو را پیش ارشان یاد بگیرد وبه گفته ارشان او دیگر خودش یک پا استادشده بود.
قرار بود بعداز پایان ترم بوسه وبهراد همگی یک‌سفر به شیراز بروند .
سالومه اصرار زیادی کرده بود که فریبا ومش حیدر وروزگار هم با آنها به سفر بیایند.
بالخره بعد از کلی صحبت با مش حیدر قرار شدروزگار با ماشین بوسه همراه پدرومادرش چند روزی را مهمان مسعود وسالومه باشن .
بوسه کلی چمدان وساک آماده کرده بود ،بهراد با دیدن آنها گفت : خواهرمن اینا چیه آخه ،خونه پرش ما یه هفته اونجا باشیم اینا رو کجا میاری آخه.
بوسه: لازم دارمشون نمیشه با یه لباس هم خوابید هم بیرون رفت هم مهمونی که .
بهراد : شما درست میفرمایید ،من معذرت میخوام .یه آن فک کردم شاید تو هم بری اونجا برات شوهر پیداشه موندگار شی.
بوسه: ههههه خندیدم ،چقد با نمکی تو داداشی.
مهراز: چیه بازم دودقیقه ازتون غافل شدم شروع کردید.
بهراد: نه مامان من به بوسه میگم چرا این همه ساک وچمدون جمع کرده میگه خداروچه دیدی شاید رفتم اونجا شوهر کردم با یه دست لباس که نمیتونم بمونم .
بوسه : ااااه من گفتم.توالان اینارو نگفتی .
بهراد: آره الان داشتی میگفتی دیگه .بعد روبه مادر کرد وگفت : ببین دخترت ناراحته دیگه میگه چرا ماهک شوهر کرد من هنوز موندم ،نکنه ترشیده شم .
بوسه برس روی میز را برداشت وبه سمت بهراد پرت کرد وگفت : اگه مردی وایسا تا نشونت بدم کی فکر ازدواجه.
بهراد به سرعت اتاق را ترک کرد وبوسه هم به دنبالش.
صدای زنگ باعث شد مهراز با صدای بلند به آنان هشدار بدهد که کمی آرام بگیرند.
به آرامی گوشی تلفن را برداشت .صدای ضعیفی از آن سمت می آمد.
الو مهراز، الو 
مهراز: سالومه تویی.
سالومه : آره مهراز خودمم .
مهراز : چی شده ،چرا اینجوری حرف میزنی.
سالومه : نه چیزی نشده فقط میخواستم بدونم کی میاید.
مهراز : چی شده مریض شدی .میخوای یه وقت دیگه بیایم.
سالومه : نه مریض نیستم .الان بیشتر از هر زمان دیگه ای بهت نیاز دارم مهراز.
مهراز: وای تروبخدا سالومه حرف بزن دارم سکته میکنم چی شده .
سالومه: بیچاره شدم مهراز،خونه خراب شدم مهراز.
صدای هق هق گریه سالومه در گوشی پیچید .
دستان مهراز شل شده بود.صدایش به فریاد شبیه تر بود تا صحبت کردن .
سالومه ،سالومه با توام حرف بزن تروخدا .
بوسه وبهراد پیش مادر برگشتند .نگرانی را در عمق صورت مهراز دیدند.
بوسه: مامان چی شده.
مهراز: سالومه بخدا قلبم اومده تو دهنم چی شده آخه.
سالومه : هیچی خواهر مسعودم ،کسری.
مهراز: خوب.صدای سالومه ناگهان قطع شد.مهراز هرچه صدا کرد فایده نداشت .
گوشی را قطع کرد وشماره رادوباره گرفت.
بوق ممتد اشغال اعصابش را بهم ریخته بود .
گوشی رامحکم سرجایش کوبید وگفت : خدایا خودت کمک کن .بوسه شماره ماهک روبگیر.
بهراد تو هم گوشی عمو مسعودرو بگیر ببین جواب میده .
بهراد به سرعت شماره مسعود را گرفت ولی خاموش بود .
بوسه شماره ماهک را گر فت .بعد از کلی بوق خوردن صدای ضعیفی از آن سمت آمد.
الو بوسه .
سلام ماهک چی شده .
ماهک: بیچاره شدیم باباوکسری تصادف کردن حالشون خیلی وخیمه بوسه .بوسه بخدا حالمون خیلی خرابه .
گوشی از دستان بوسه افتاد مهراز نگاهی به رنگ پریده بوسه کردوگوشی را از روی زمین برداشت .ماهک .خاله جون چی شده آخه بوسه حالش بد شده .چی شده به من بگو.
ماهک: خاله دیشب بابا وکسری داشتن از بیرون میومدن تو بزرگراه یه کامیون زده بهشون خاله تروخدابیاید من نمیدونم چکار کنم مامانم حالش خوب نیست .تروخدا بیاید.
مهراز : باشه عزیزم من همین امروز میام باشه .
ماهک: قول بده میای خاله من خیلی تنهام .
صدای هق هق ملهک در گوش وجان مهراز پیچید .خداحافظی کوتاهی کرد وسریعا به فرزاد زنگ زد .با سرعت تمام ماجرارا برای فرزاد تعریف کرد واز او خواست که خودش را به خانه برساند.
بهراد: مامان باید چکار کنیم  .
مهراز نفس عمیقی کشید وگفت تو برو آژانس هوایی برای همین امروز نزدیکترین پروازببین کیه بران بلیط بگیر زودباش .بهراد نزدیکترین پروازها.
بهر اد : چشم مامان .
مهر از: بوسه چمدون کوچیکه رو بردار ،زودباش چند دست لباس برای خودم وبابات بردارم .تو هم چند دست لباس بردار دیگه الان نیاز نیست اینهمه وسایل ببریم .
بوسه: باشه ولی چی بردارم .
مهراز : نمیدونم مادر مغزم داره میترکه .خودت یه کاریش کن.
بوسه: بابا میدونه.
مهراز: نهاز کجا بدونه آخه ،گوشی رو بده زنگ بزنم.
بوسه گوشی را به دست مهراز داد ،مهراز با دستان لرزان شماره فرزاد را گرفت .صدایش به قدری لرزش داشت که فرزاد متوجه شد اتفاق بدی رخ داده .
مهراز جسته وگریخته چیزهایی به فرزاد گفت واشک امانش را برید.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت دوازدهم
کسری جوانی لاغر اندام وقد بلند بود ،صورت گندمگون با چشمان سیاه درشت قیافه اش را بسیار مردانه کرده بود،کت وشلوار طوسی روشن با پیراهن نوک مدادی قیافه اش را بسیار جذاب کرده بود.
کسری هم مثل ماهک تنها پسر خانواده بود وکاپیتان بود.
خانوادها خیلی زود به توافق رسیدند ماهک قبول کرده بود که با شرایط کار کسری کنار بیاید .چون امکان سفرهای زیادی در آن وجود داشت وماهک هم ترجیح داده بود که در کنار همسرش باشد تا در انتظار دیدارش.
چون مسعود وسالومه در شیراز زندگی میکردند وتمامی اقوام در تهران بودن خانواده کسری پیشنهاد دادندکه مراسم عقد در خانه آنها باشد ولی با اصرار فرزاد قرار جشن در خانه آنها گذاشته شد.
سالومه ومسعود وماهک به شیراز رفتند تا سه هفته دیگر که کار خرید وآزمایشات در شیراز تکمیل شد به تهران برگردندوجشن مفصلی در آنجا بگیرند،
بوسه ازوفاوشیدا وسامره هم خواسته بود که به جشن ماهک بیایند.
همینطور بهراد از ارشان دعوت کرده بود که به آنها افتخار داده وبرای هنر نماییش به منزل آنها بیاید.
روزها به سرعت سپری میشد همه در تکاپوی خرید لباس و تدارکات جشن بودند.فریبا به فکر پذیرایی از مهمانها بود که مهراز خیالش را رحت کرد وگفت که از شرکت خدماتی چند نفری برای پذیرایی می آیند .
مش حیدر با دقت ووسواس زیاد دور باغچه هارا با سنگهای زیبا تزین میکرد که هم زیبا دیده شوندوهم بچه های مدعوین نتوانند وارد باغچها شوند.
روزگار در داروخانه استادش شروع به کار کرده بود وصبح زود به سر کار میرفت وغروب به خانه می آمد.
خیلی زود روز جشن فرا رسید ماهک‌در لباس عروس بسیار زیبا شده بود .مثل نگین روی انگشتر میدرخشید .
بوسه وشیدا ووفا هرسه به عنوان ساقدوش عروس در کنار ماهک بودند.سامره بخاطر بیماری مادرش نتوانسته بود بیاید.
کل باغ را با میز وصندلی پوشانده بودن وتمام وسایل پذیرایی مهیا بود .
خطبه عقد در سالن منزل مهراز خوانده شد.یک یک سفره عقد که با پایه های کریسال وساتنهای آبی بسیار زیبا تزیین شده بود .
بعد از مراسم عقد همه به باغ برگشتند وبعد از آمدن ارشان وآراد همه با آهنگهای زیبای ارشان به رقص وپایکوبی مشغول شدند.
وقت شام بوسه کنار بهراد وارشان رفت وبا آنها آشنا شد.
بهراد: استاد این تنها خواهرم بوسه است ودوستی خوب برام .
ارشان دستش را به سمت بوسه دراز کرد وبا صدای مردانه وجذابش با بوسه احوال پرسی کرد.آراد : منم که تا ارشان هست اصن به چشم نمیام .
بهراد: این چه حرفیه ،ایشون هم آراد برادر ارشان هست که البته این دوتا برادر دوقلو هم هستن .
بوسه با هیجان به آنها نگاه کردوگفت : جدا شما دوقلو هستید دیدم خیلی به هم شباهت  دارید ولی راستش فک نمیکردم که دوقلو باشید.
ارشان : البته خیلی همسان نیستیم .
بوسه: درسته ولی با این حال میشه تو یه نظرتشخیص داد که شما برادرید.
شیداووفا به سمت آنها آمدند.
بوسه با لبخند دوستانش را به آرادوارشان معرفی کرد.
شیدا دست آراد را به گرمی فشرد وبا لبخند ملیهی با ارشان نیز دست داد .
بهراد چند باری وفا وشیدا ا دیده بود باهم گپ کوتاهی زدند وبه سمت میز غذا رفتند که شام رادر کنار هم بخورند.
آراد با تمام وجود سعی میکرد از شیدا پذیرایی کند واین کارش باعث شده بود بوسه ووفا از خنده لبهایشان را با دندان گاز بگیرند.
موقع صر ف شام روزگار به جمعشان پیوست: بهراد روزگار را به ارشان وآراد معرفی کرد
وبه ارشان هم گفت که روزگار با اینکه دکتر داروساز است ولی صدای خوب وگرمی هم برای خواندن دارد.
روزگار دست پاچه گفت: نن بابا چه صدایی ،بهراد جان دارن شکست نفسی میکنن 
بهراد: حالا بعد شام میبینیم دیگه.
بوسه : حالا یه کاری کن نیومده فراریش بدی.
ارشان: چه اشکالی داره آدم باید هر استعدادی که تو وجودش داره رو پرورش بده تاذ بارور بشه .بعد میتونه ازش بهره مند بشه.
شام باشوخی وخنده صرف شد.
چند آهنگ هم توسط ارشان وبهراد زده شد وخواننده ایی که آنجا بود مجلس را گرم کرده بود.
جشن تا اواخر شب طول کشید .بعد از رفتن مهمانها همه به ا تاقهایشان رفتند چون همه احساس میکردند که خیلی به استراحت نیاز دارند.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت یازدهم
بچه ها زود باشید ما مهمون داریم باید برم .
شیدا: توهم کشتی مارو با این مهمونت .الان دوهفتست خونتونن دیگه .بازم ومهونن.
وفا: وا شیدا جون این چه حرفیه ،هرکی بیاد خونه شما بمونه میشه صابخونه.
سامره: راست میگن بچه ها دیگه خیلی زشته اینطور حرف زدن ،اصن در شخصیتت نمیگنجه اینجور حرف زدن.
شیدا: راست میگید بچه ها ! بخدا من اصن منظوری نداشتم بوسه ،فقط میخواستم بگم اونا دیگه مهمون نیستن که خودمونی شدن دیگه ،یعنی اینکه راستش نمیدونم چی بگم ببخش دیگه .
بوسه خند ید وگفت: بابا بچه ها گذاشتنت سرکار تو چه ساده ایی.
وفا: راستی قضیه خواستگاری چی شد .
بوسه :هیچی دیگه  یه جشن رفتن همونجا دیدن وپسندیدنو قرارگذاشتن .فردا شبم قراره بیان خونمون برای خرفای تکمیلی .
شیدا: تف به این شانس ما اینهمه تو دانشگاه ،اینهمه تو فامیل ،غریبه هیشکی مارو نمیبینه انگار.
سامره: میبیننت که فقط مورد پسند نمیشی .
شیدا: چرا مگه من خیلی زشتم ؟
بوسه : نه عزیزم شما خیلیم خوشگلی فقط یه ذره ،یه کوچولو مشکل داری که ایشالا اونم درست میشه وشوهرم میکنی.
شیدا: اونوقت این مشکل من چیه ؟
وفا: هیچی مشکل بزرگی نیست عزیزم فقط یه کوچولو مخت تاب داره که اونم اهمیت نداره میگردیم یه تاب دار برات پیدا میکنیم .
شیدا عصبانی به سمت بچه ها حمله کرد .تا دم ماشین بوسه دویدند.شیدا نفس نفسی زنان گفت : خیلی نامردید من عقلم کمه .
بوسه ،سامره،ووفا هرسه باهم گفتند: تو بهترین دوست مایی عزیزم .
بوسه بچه ها را تا مسیرهایی رساند وبه سمت خانه رفت ترافیک سنگین نبود وزود به خانه رسید.
مادر وسالومه وفریبا در باغ نشسته بودند ومشغول خوردن چای بودند.
فریبا با دیدن بوسه بلند شدو گفت : سلام بوسه جان خوش اومدی .
بوسه به سمت آنهارفت وبا گرمی گفت:  سلام به خوشگل خانومای خونه .چکار میکردید .
مهراز: درمورد خودمون صحبت میکردیم ،از اون قدیما.
سالومه : خواستگاری ماهکم شد عین خواستگاری ما .یدفه ،ناگهانی.
بوسه : قضیه همون بارون وماشینو اینا دیگه.
فریبا: داشتید میگفتید بعد اون چی شد اومدن خواستگاریتون .
مهراز: بعد یه هفته یه روز که از دانشگاه اومدم خونه مامانم گفت برات خواستگار اومده .منم خیلی متعجب گفتم : کین مامان .
مادر: نمیدونم فقط گفت که پسرم دختر شمارو دیده وپسندیده .من اول قبول نکردم ولی خیلی اصرار کرد.حالا بذار بیان ،نخواستی نپسندیدی ردشون میکنیم .
مهرازنفس عمیقی کشید وگفت  : منکه پدر نداشتم بخوام ازش راهنمایی بگیرم قبول کردم واونا اومدن.
یه پسر قد بلند وخوش تیپ با پدرومادر وخواهرش .
چقد برام آشنا بود ولی یادم نمیومد کجا دیدمش .
بعد از حرفای بزرگترا مادرش ازم خواست با پسرش حرف بزنم .
رفتیم داخل اتاقم ،نمیدونستم چی باید بگم .اون شروع کرد کلی حرف زد واز خودشو کارشو کسبش گفت ،گفت هم درس میخونه هم کار میکنه ،دستش تو جیب خودشه ونیازی به حمایت کسی نداره.
راستش خیلی خوشم اومد ازش بخاطر اینکه فک کردم میتونم بهش تکیه کنم .
بعداز کلی حرف ازش پرسیدم قیافتون خیلی آشناست وای نمیتونم بجا بیارم .
خندیدو دست تو جیبش کردو یه پنجاه تومنی در آورد وگفت : اینو یه خانوم تو یه شب بارونی به عنوان کرایه به من داد که دلمو هم با خودش برد.
این شد که ما با هم ازدواج کردیم وتا الانم که خداروشکر اینجا نشستم خدمتتون .
سالومه : میبینی چقد زود گذشت انگار همون دیروز بود که تو مراسم عقدتو منم برای مسعود خواستگاری کردن .
بوسه : با اینکه من اینارو شنیدم ولی اینقد مامان قشنگ تعریف میکنه که همش فک میکنم اولین باره میشنومش.
فریبا نفس بلندی کشیدوگفت : آره والا خانوم چقد قشنگ بود.
بوسه: عروس خانوم کجاست .
سالومه .بالاست فک کنم تو اتاق تو باشه ،خوابش. میومد گفت میخواد تو اتاق تو بخوابه که تو بیدارش کنی.
بوسه : پس من برم سراغ عروس خانوم.
  • اکرم علی پور