هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

روان بوسه 
قسمت بیست ویکم
روزگار بوسه را به سمت بیمارستان برد .بوسه آرام اشک‌میریخت.
روزگار : درد داری .
بوسه: نه.
روزگار: پس چرا گریه میکنی.
بوسه: نمیدونم .
روزگار: پیش میاد اشکال نداره ،نگران نباش.
بوسه صدای گریه اش بیشتر شد.خودش هم نمیدانست چرا گریه میکند ،او حتی بعد زمین خوردن هم گریه نکرده بود.شاید دلش مادرش را میخواست.
وقتی که به بیمارستان رسیدند روزگار ماشین را پارک کردو گفت : همین جا باش برم ویلچر بیارم.
بوسه: نه میام کم کم .فقط دستمو بگیر.
روزگار: مطمئنی.
بوسه: آره مطمئنم .
رورگار : باشه پس سنگینیتو بندلز رو بازوم .
بوسه از ماشین پیاده شد وتقریبا آویزان به روزگار به سمت اوژانس راه افتاد.
کمی که از ماشین فاصله گرفتند سنگ کوچکی زیر پای بوسه غلطید.دردی سراسر پای بوسه راگرفت وجیغی کشید.
روزگار: چی شد خوبی بوسه ،منو نگاه کن.
بوسه: آی پام ،روزگار دارم میمیرم آی.
روزگار اطراف را نگاه کرد صندلی برای نشستن نبود .نه میتوانست برود وویلچر بیاورد.نه بوسه را به سمت ماشین ببرد.
نگاهی به بوسه کرد ودر یک چشم بهم زدن بویه را از زمین بلند کرد.بوسه فقط احساس کرد که مثل پر به هوا بلند شده.
بوسه: چکار میکنی روزگار منو بذار زمین .
روزگار: نباید به پات فشار بیاد امکان داره شکسته باشه بدتر میشه.
بوسه ساکت شد .نمیدانست روزگار زورش زیاد است یا یا خودش سبک .
اصلا چرا به این چیزها فکر میکرد .راستی روزگار چه عطرملایمی زده بود بوسه میتوانست از گردنش بوی عطر را استشمام کند.
روزگار به سمت اورژانس رفت وصندلی خالی پیداکرد وبوسه را روی آن نشاند.
با عجله به سمت پذیرش رفت وشماره گرفت وبرگشت .کنار بوسه نشست وگفت: الان نوبتومن میشه اصلا نترس چیزی نیست.
بوسه : باشه میتونی به بهراد زنگ بزنی من زدم خاموش بود.
روزگار: آره همین الان .پدرت چی میدونه؟ 
بوسه: نه به اون هیچی نگید نگران میشه .جون من .
روزگار: باشه فقط به بهراد زنگ میزنم .تو خودتو ناراحت نکن.
روزگار از جایش بلند شد وشماره بهراد را گرفت چند دقیقه ای صحبت کرد وبه سمت بوسه برگشت .
بیا دستت رو بده به من نوبت ماست.
بوسه: گفتی به بهراد.
روزگار: آره سر کلاس بود الان میاد.تو پاشو دستتم بده به من که به پات فشار نیاد.
بوسه لنگان لنگان با کمک روزگار پیش دکتر رفت .بعداز کلی عکس ومعاینه تشخیص دادند که پای بوسه مو برداشته.
وقتی بهراد رسید که پای بوسه رابا اتل بسته بودند .بهراد همر اه ارشان آمده بود.با دیدن بوسه به سمتش دوید وگفت : چی شده آبجی جونم.
بوسه با دیدن بهراد دوباره گریه را شروع کرد.
روزگار مختصرا توضیحاتی داد وبا کمک بهراد بوسه را تا نزدیک ماشین بردند.
ارشان : خانوم اعتماد حالتون خوبه ،چیزی نیاز دارید براتون بگیرم .
بوسه  که آرامتر شده بود گفت: نه من چیزی نمیخوام.شما چرا زحمت کشیدید.ارشان: چه زحمتی ،من با بهراد کلاس داشتم که خبر دادند منم با بهراد اومدم .
روزگار: زحمت کشیدید .
بهراد: استاد ببخشید که مجبوری تنها برگردی .
ارشان : این چه حرفیه ،شما برید که بوسه خانوم خسته شده.
بهراد: پس من فردا میام خدمتتون.
ارشان : باشه من فردا منتظرتم .فعلا با اجازه همگی.
بعد از رفتن از شان روزگار سویبچ را به سمت بهراد گرفت وگفت : میرونی.
بهراد نه زحمتشو خودت بکش.
بوسه روی صندلی عقب نشست وپایش را دراز کرد .
بعد از راه افتادن ماشین بوسه چشمانش را بست .تا کمی آرام بگیرد.اما انگار نگاهی روی او سنگینی میکرد.وقتی چشمانش را باز کرد از آیینه چشمان روزگار رادید که نگران او را نگاه میکند .
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت  بیستم 
بوسه تا مسیری روزگار را رساند.وبه سمت دانشگاه رفت.
از آنجا که دنبال وفا وسامره وشیدا نرفته بود زودتر به داشگاه رسید.
بچه ها آمده بودند .با دیدن بوسه هر چهار نفرهمدیگر را در آغوش گرفتند .
با سروصدای زیاد با هم دیگر خوش وبش کردند.
شیدا کلی تغییر کرده بود موهایش را رنگ کرده بود وابروهایش هم از هویشه مرتب تر بود .
 وفا: هوم شیدا خانوم خبریه .
سامره: آره والا نگو تپ این مدت نبود خبرایی شده .
شیدا: نه چه خبری منکه مثل همیشم .
بوسه: تو مثل همیشه ایی ،نه واقعا تو مثل همیشه ایی .
شیدا: من فقط کمی موهامو رنگ کردم بخاطر اینکه یکی دوتا سفید داشت.
سامره : آره عزیزم مام گوشامون مخملیه باور کردیم .
بوسه : تازشم من خبر دارم که یه خبرایی هست.
شیدا: از کجا فهمیدی اون موقع.
بوسه: معلومه دیگه بهراد.
شیدا: بهراد از کجا میدونه اون موقع.
بوسه چشمکی به بچه ها زد وگفت: مثل اینکه با ارشان دوستنا ،ارشانم که برادر آراده.
شیدا آب دهانش را قو ت دادو گفت : بخدا هنوز خبری نیست قراره آراد با خانوادش صحبت کنه منم یه چیزایی به خانوادم گفتم فقط در همین حده.
بوسه: پس قضیه اون قرار مدارا چی بود .
شیدا: کدوم قرار مدارا؟
همون خرید حلقه واینا.
شیدا: ما فقط دیدیم که بعدا بخریم ارشان از کجا فهمیده این چیزارو .نکنه آراد بهش گفته .ولی خود آراد گفت تاخانوادها قبول نکردن به کسی چیزی نگیم .
شیدا عادت داشت بلند بلند فکر میکرد بچه ها به نوعی در حال انفجار بودن،چون بوسه با یه دستی زدن به شیدا همه چیز را از زیر زبانش کشیده بود.
شیدا وقتی قیافه آنها را دید تازه فهمید که چطور گول خورده وهمه چیز را لو داده است.
شیدا: بوسه میکشمت ،خیلی بدجنسی .
سامره: حقته مگه به ما بگی چه اتفاقی میفته که نگفتی.
بوسه به حالت لوس کردن چهره اش را جمع کرد ولی شیدا به سمتش رفت .بوسه با دیدن شیدا کوله اش را رها کرد وشروع به دویدن کرد .شیدا هم به دنبالش.
وفا کوله بوسه را از روی زمین برداشت وگفت: بچه ها تروخدا تمومش کنید .
بوسه برگشت که ببیند شیدا چقدر با او نزدیک است که یک آن متوجه پله نشد وتا خواست خودش را جمع وجور کند از پله ها سقوط‌کرد.
سامره ،وفا دوان دوان خودشان را به بوسیه رساندند.بوسه در نگاه اول صدمه ایی ندیده بود ولی وقتی خواست از جایش بلند شود نتوانست درد پایش تا مغز سرش هم پیچید .
بوسه: وای بچه ها نکنه پام شکسته چکار کنم.
شیدا: بوسه جون تروخدا خوبی ،جون من چیزیت نشده.
وفا: وای شیدا میگه نمیتونم وایسم بعد تو میگی چیزیت نشده.
سامره: بذار زنگ بزنیم بابات بیاد.
بوسه: نه الان حول میکنه .این چند وقت به اندازه کافی ناراحت هست .
وفا: خوب چکار کنیم به بهراد بگیم .
بوسه: آره بهرادبیاد .
وفا: گوشیتو بده زنگ بزنم بهش 
شیدا: وای تروخدا ماشین هست که خودمون ببریمش بیمارستان.
وفا: باشه ،پس بیا سویچ‌دست تو برو روشن کن تا ما بیایم .
شیدا: منکه رانندگی بلد نیستم .
وفا: خوب اینجا کی رانندگی بلده؟
شیدا: بوسه.
سامره: پس دهنتو ببند بذار ببینیم چه غلطی داریم میکنیم .
بوسه: تروخدا زود باشید پام بدجور درد میکنه.
وفا گوشی بهراد را گرفت ولی خاموش بود .
وفا: خاموشه چکار کنم .
بوسه به یاد روزگار افتادوگفت: شماره روزگارو بگیر .
وفا در لیست مخاطبین شماره روزگار را پیدا کرد وبعد از برداشتن گوشی توضیح کوتاهی به روزگار داد.
وفا: گفت همین الان راه میفته بیا نم نمک‌بریم سمت ماشین تا برسه .
شیدا: خوب سرپا تا کی بمونه تا اون بیاد.
سامره: پروفسور در ماشین روباز میکنیم بشینه تو ماشین تا روزگار برسه .
شیدا: خوب بیاید منو بزنیداااااه.
وفا: من نمیدونم این آراد عاشق چی توشده آخه.
شیدا: صداقت ورو راستیم .تازه میگه چشماتم با آدم حرف میزنه.
بوسه با دردی که داشت زد زیر خنده وگفت : منو ببرید تا بدتر نشدم .
بچه ها کمک کردند وبوسه را به ماشین رساندن زمان زیادی نگذشته بود که روزگار آمد.بوسه با دیدن روزگار شروع به گریه کرد خودش هم نمیدانست که چرا گریه میکند .
روزگار نفس نفس زنان خودش را به آنها رساند بادیدن بوسه که گریه میکرد روی پاهایش جلوی بوسه نشست و گفت : چی شده .حالت بدشده.
بوسه هن هن کنان گفت: خوردم زمین ،پام .
روزگار : سرت ،دستت،جای دیگت .
بوسه به علامت منفی سری تکان داد .
روزگار نفس عمیقی کشید وگفت:باشه گریه نکن عزیزم چیزی نشده الان میریم بیمارستان.
شیدا: بخدا تقصیر من نبود ،یدفه شد.
وفا: الان که وقت این حرفا نیست .بیاید بریم بیمارستان.
روزگار : کن میبرمشون معلوم نیست چقد طول بکشه ،شما هم که کلاس دارید.
سامره : آخه دست تنها سخته ،ماهم دلمون پیش بوسه میمونه.
بوسه: روزگار راست میگه ،من از اونورم میرم خونه .چیزیم نیست بهتون زنگ میزنم باشه.
بچه ها هرکدام جوابی دادند وروزگاراز دخترها خداحافظی کردوبه سمت بیمارستان براه افتاد.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت نوزدهم
ده روزاز آمدنشان میگذشت ومادر هنوز در شیراز بود .
بوسه روزی دوسه بار با مادر تماس میگرفت،ولی باز احساس دلتنگی میکرد.
این ده روز برایش سخت گذشت هرچند هر روز عصر در باغ همراه بهراد وروزگار والیبال بازی میکردند.قدم میزدند،چای میخوردند.ولی بوسه دلش مادرش را میخواست.
از فردا دوباره درس ودانشگاه شروع میشد .
بوسه  دلش برای وفاوسامره مخصوصا شیدا تنگ‌ شده بود.
در این بیست روز آنها را ندیده بود وکلا چند تماس بیشتر با هم ند اشتند.
شب موقع خواب با مهراز صحبت کرد .مهراز گفته بود که علائم حیاتی در کسری دیده شده ودکترها امید بیشتری برای بهبود حال کسری دارند.
بوسه صبح زود از خواب بیدارشد .هر روز فریبا میز صبحانه را قبل از بیدار شدن آنها میچید .بوسه لباس پوشید کیفش را برداشت تا بعداز آماده کردن صبحانه به دانشگاه برود .پدرهم بیدارشده بود.بوسه صورت خواب آلود پدرش را بوسید وگفت: تا بهراد رو‌بیدار کنید من صبحانه رو آماده میکنم .
از پله ها که پایین آمد متوجه صدای ظرف در آشپزخانه شد.فریبا همه چیز را آماده کرده بود .
بوسه: سلام فریبا جون .صبح بخیر.
فریبا: سلام دختر قشنگم .
بوسه: چرا اینقد زود بیدارشدی ،من خودم صبحانه رو آماده میکردم دیگه.
فریبا: روزگار دیشب یادم انداخت که امروز دانشگاهت شروع میشه ،منم که صبا بعد نماز نمیخوابم اومدم صبحانه آماده کردم.
بوسه: وای فریبا جون تو یه دونه ایی .دوست دارم.
فریبا لبخندی زد صورتش بسیار مهربان بود .بویه یاد لبخند مهراز افتاد یاد همان چال صورت مادر،به جای مادر صورت فریبا را بوسید وپشت میز نشست.
صبحانه را خورد واز فریبا خداحافظی کرد .
موقع بیرون رفتن پدر از پله ها پایین می آمد .
فرزاد: دخترم صبحانه چی؟ 
بوسه : خوردم بابا ،فریبا جون زحمت کشیده همه چیزو آماده کرده بود.
فرزاد : دستش درد نکنه تو هم مراقب باش سفارش نکنم .
بوسه: چشم بابا جونم .روزتون خوش.
فرزاد جلوی در آشپزخانه فریبا را دید وتشکر کرد .
فریبا: آقا کاری نکردم اگه اجازه بدید من برم چون روزگارم میخواد بره سرکار .
فرزاد: حتما ،بازم ممنون از لطفت .
بوسه در حیاط ماشین را روشن کرد ومیخواست ماشین رابیرون ببرد که روزرگار از خانیشان بیرون آمد بسیار برازنده بود.
در را برای بوسه باز کرد وبا دست نشان داد که ماشین را بیرون ببرد .بوسه ماشین را بیرون برد وروزگار در را بست وبا دست از بوسه خدا حافظی کرد .
بوسه میخواست برود ولی یک آن فکر کرد که روزگار را هم تا مسیری برساند.دنده عقب گرفت وزیر پای روزگار ترمز کرد .
بوسه: سلام روزگار ،صبح بخیر.
روزگار : سلام صبح بخیر .
بوسه: بیا بالا تا یه مسیری باهم بریم .
روزگار: ممنون من خودم میرم .
بوسه: چرا تعارف میکنی من امروز میخوام تا یه مسیری ببرمت آقا حرفیه.
روزگار: آخه مسیرتون دور میشه .
بوسه : خوب بشه روز اول که دانشگاه خبری نیست.حالا زود باش دیگه .
روزگار : بله چشم.
روزگار در ماشین را باز کرد ونشست وکیف چرمی مشکیش را روی پاهایش گذاشت .
روزگار : ممنون لطف میکنی.
بوسه: اندازه الطاف شما نیست که .از اون ور خاله فریبا از این ور تو ،ممنون که یادت بود امروز میرم دانشگاه ،خاله فریباهم که زحمت صبحانه رو کشید.
روزگارزیر لب زمزمه کرد: مگه میشه فراموش کنم .
بوسه نگاهی به صورت خوش فرم وچشمان آبی روزگار کرد .واقعا این پسر چقدر جذاب وآرام بود.
  • اکرم علی پور

رمان بوسه
قسمت هجدهم
بوسه وبهراد وپدر به همراه فریباوروزگار به تهران برگشتند.
مهرازقرار شد مدتی پیش سالومه بماند تا او کمی آرامتر شود.
به محض رسیدن به خانه فرزاد به فریبا گفت : هرچی لازمه بگو من میگیرم فعلا چند مدتی رو زحمات ما گردن شماست دیگه.
فریبا:  ای آقا این چه حرفیه ،وظیفس.
فرزاد: خجالتم نده فریبا خانوم ،شما لطف میکنید .من فعلا برم شرکت یه سربزنم چند روزه خبر ندارم .
روزگار : شما به کارتون برسید اگه چیزی لازم بود من میگیرم.
بهراد: آره بابا من و روزگار با هم  میریم .شما اصن نگران نباش.
فرزاد: دست همگی دردنکنه .من برم فعلا .
بعد از رفتن فرزاد هرکسی به سمت خانه اش رفت کسی حوصله حرف زدن نداشت .
بوسه مستقیم به سمت اتاقش رفت .
خودش را روی تخت رها کرد.چقدر احساس خستگی میکرد ،مثل آن زمانی که از کوه می آمد.
قیافه ماهک از جلوی چشمانش دور نمیشد.
از ته دل از خدا خواست که بخاطر ماهک هم شده کسری چشمانش را باز کند.
بوسه با تکانهایی چشمانش را باز کرد.فریبا بود .
فریبا: بوسه جان چرا با لباس خوابیدی .
بوسه: فریبا چی شده من خوابم برده بود.
فریبا: آره دخترم خوابیده بودی بدون اینکه چیزی روت بکشی ،با همین لباسای بیرون .
بوسه: مگه چند ساعت خوابیدم .
فریبا: والا سه چهار ساعتی هست از شیراز اومدیم ،منکه نمیدونم کی خوابت برده
.بوسه : همین اومدم بالا دراز کشیدم خوابم برده.
فریبا: اشکال نداره دخترم خسته بودی ،این دوسه روزم که درست وحساب نخوابیدی. 
بوسه: بابا اومده.
فریبا: نه اما آقابهراد پاییه.داره چایی میخوره ،تازه دمه براتون بیارم .
بوسه: نه فریبا جان میام پایین میخورم .فقط لباسامو عوض کنم بعد .
فریبا: باشه من میرم شام بذارم تا آقا نیومده ،بیاد حتما گشنس.
بوسه به زور از جا بلند شد وبه سمت دستشویی رفت .
بعد زدن آب خنک‌به صورتش حس کرد حالش بهتر شده .
به سمت کمد لباسهایش آمد .لباس سورمه ایی را انتخاب کرد وپوشید .وسلانه سلانه به طبقه پایین رفت.
بهراد داشت تلویزیون نگاه میکرد.
با دیدن بوسه لبخندی زد وگفت : سلام خواهری،خوب خوابیدی.
بوسه: آره ،اصن نفهمیدم کی خوابم برد.تو نخوابیدی؟
بهراد: نه خوابم نبرد کمی با روزگار تو باغ حرف زدیم وبعدشم فریبا جون چایی گذاشت اومدم چایی خوردم ،الانم که در خدمت شمام.
بوسه: خوب کاری کردی ،من خوابیدم ولی انگار کسلتر شدم.
بهراد: پس بذار برات یه چایی بیارم تا حالت جا بیاد.
بوسه: خودم میارم .
بهراد: تعارف نکن حالا بعد سالی هوس کردم برای خواهرم یه چایی بیارم اشکالی داره.
بوسه: نه ممنونم میشم .
بهراد رفت وبا لیوان چایی وظرفی از بیسکویت پیش بوسه آمد.
بوسه: مرسی ،به مامان زنگ زدی بگی رسیدیم من خوابم برد.
بهراد: آره همینکه تو رفتی بالا من زنگ زدم .
بوسه: پس فریبا کو ،گفت میخواد شام درست کنه.
بهراد: رفت چاقوشو بیاره میگه با چاقوهای شما نمیتونم کار کنم .
بوسه کم کم چای را مینوشید .چقدر در این لحظه طعم چای برایش گوارا بود.
فریبا با چاقوی بزرگ دست چوبی وارد شد وگفت: بوسه خانوم اومدی مادر چایی بیارم.
بوسه: نه فریبا جون بهراد زحمتشوکشید.
فریبا: دستشون دردنکنه من برم سراغ شام .
بوسه بعد از  خوردن چای ،لیوانش را برداشت وبه سمت فریبا رفت.فریبا سخت مشغول بود.بوسه نگاهی به فریبا کرد که سعی میکرد مرغ یخ زده را با چاقو ببرد کرد.
بوسه: فریبا جون چکار میکنی .
فریبا: لامصب دوساعته بیرونه آب نشده .
بوسه: خوب بده به من بذارم ماکروفر آب بشه.
فریبا: بلدی ،آی خدا خیرت بده نفسم در اومد این نصف نشد.
بوسه مرغ را در بشقابی گذاشت ودرون ماکروفر قرار داد.زمان را هم تنظیم کرد .چند لحظه بعد با صدای سوت در ماکروفر را باز کرد ومرغ را جلوی فریبا گذاشت.
بوسه: بفرما اینم مرغ.
فریبا:ای جانم ،راس راسی باز شده .عجب چیزیه این .
بوسه خندید وگفت: کاری نداری من برم دوش بگیرم .
فریبا: نه دخترم برو ،ولی خداییش یخش قشنگ باز شده ها.من تا حالا ندیده بودم خانوم درست با این چکار میکنه آخه خودش همش آشپزی میکنه .
بوسه: مجبوری چند روزه یاد بگیری چون ما خرابیم سرت فریبا جون.
فریبا: شما نور چشمید این حرفا چیه.

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت هفدهم
بعداز مراسم سوم روزگاروبهراد وبوسه وماهک در یک ماشین نشستند .
ماهک: روزگار میشه منو ببری بیمارستان دیروز نتونستم برم پیش کسری.
روزگار : حتما.کجاست بیمارستانش.
بهراد: من میدونم دیروز با خاله سالومه اومدم .فعلا مستقیم برو.
ماهک: بهراد به نظرت کسری خوب میشه .
بهراد: ایشالا که خوب میشه ،اون جوونه ومقاوم .
ماهک : ولی بابا هم ‌پیر نبود تازه از کسری بیشتر ورزش میکرد.
بوسه: درسته ،ولی ماهک عمو چوپ کمربند نبسته بود بیشتر صدمه دیده بود .
روزگار: درسته آقای اعتماد هم همینو به من گفت .
ماهک: بابا که همیشه حواسش به همه چی بود چطور کمربندش رو نبست .
بهراد: روزگار این چهاراه که رسیدی برو سمت چپ.
روزگار ماشین را به سمت چپ هدایت کرد وبه ماهک گفت: ماهک خانوم خانواده کسری تو ختم نبودند نه؟
ماهک: نه ،مادر کسری هم بیمارستانه نمیتونن از پشت در اتاق تکونش بدن .
بوسه: حق دارن، کسری تنها پسرشون بود.
بهراد: درسته ولی این باعث نمیشه که اونا نیان مراسم عمو مسعود.چون یه جورایی کسری راننده بود نه عمو.
روزگار: بهراد جان این چه حرفیه ،راننده چه کسری بوده یا مسعود خان خدا بیامرز فرقی نمیکنه چون کسی دیگه مقصر این تصادف بوده .
ماهک: درسته ولی روزگار این چند روزه من گوشم پرشده از این حرفا مغزم دیگه نمیکشه .من خسته ام.
بهراد: ماهک ببخش بخدا ،من منظوری نداشتم .ایشالا که کسری به هوش میاد وچشماشو به روت باز میکنه.
بوسه : آره عزیزم منم دلم روشنه که کسری بیدارمیشه وبهت لبخند میزنه.
با نزدیک شدن به بیمارستان بحث خاتمه پیدا کرد.
ماهک هر پله را به سختی بالا رفت انگار که به هرپاییش را با وزنه ایی بسته بودند.
بوسه زیر بازویش را گرفته بود ولی کمکی به حال ماهک نمیکرد.
بیمارستان خصوصی بود ومجهز .
بوسه وماهک با هموارد سالن آی سی یو شدند .مادر کسری رو صندلی نزدیک درب اتاق نشسته بود .
ماهک بادیدن مادر کسری جلوتر رفت وسلام کرد.
مادر کسری سرش را بالا گرفت .چشمانش به خون نشسته بود معلوم بود که گریه وبی خوابی او را به این روز انداخته .
بلند شد ماهک رادر آغوش گرفت وبوسید وبویید.
مادر کسری: آخ دخترکم منو ببخش که نتونستم تو ختم پدرت شرکت کنم گفتم اگه کسری بهوش بیاد ببینه کسی نیست میترسه ،نگران میشه .
تو بوی کسری منو میدی عزیزم .منو ببخش.باشه ،این مادر شکسته وداغونو ببخش.
بهراد سرش پایین بود از گفتن حرفایش در ماشین پشیمان شده بود.
مادر کسری به بچه ها نگاهی انداخت وگفت: اومدید کسری رو ببینید ولی باید از پشت شیشه دیدش نمیذارن برم پسرمو بغل کنم شاید کمی آروم بگیرم .همش میگن نمیشه.
روزگار : خانوم تروخدا خودتون رو اذیت نکنید کسری حتما به هوش میاد ،امیدتون به خدا باشه.
ماهک : ولی من باید برم پیش کسری مامان .
مادر: نمیذارن گلم .
بیا دستت رو بده به من بیا بریم از پشت شیشه نگاهش کنیم .اینقد راحت خوابیده که نگو عین بچگیاش.
همه با هم به سمت پنجره شیشه ای رفتند .اتاقی بود پرا از دستگاه های مختلف که به کسری وصل شده بود در بینی ودهان کسری هم شلنگ بود .همانطور که مادرش میگفت انگار که خوابیده بود آرام آرام .
بوسه تا آن زمان بیماری را در بخش آی سی یو ندیده بود احساس میرد چقدر نفس کشیدن برایش سخت شده.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت شانزدهم
بوسه وبهراد،همرا روزگار به سمت شیراز پرواز کردند.
به محض رسیدن به فرودگاه شیراز فرزاد را در انتظار ورودشان دیدند.
بوسه مثل اینکه پر داشته باشد دوید وخود را در آغوش پدر انداخت .گریه امان نمیدادچیزی بگوید .
باهم به سمت ماشین رفتند ،ماشین مسعود بود بوسه با دیدن ماشین مسعود رویش را به سمت پدر کردوپرسید؟ مگه عمو با ماشین تصادف نکرده بود بابا.
فرزادبغضش را قورت دادوگفت: چرا دخترم با ماشین کسری بودن .راننده کسری بود.
اینا داشتن راه خودشون رو میرفتن که یه کامیون که گویا خواب آلود بود میزنه بهشون .
روزگار : فقط بخاطر یه بی توجهی کوچیک همچین مصیبتی باید سر دوتا خانواده بیاد.
فریبا : خدا رحمت کنه آقا مسعودو من بمیرم برای سالومه خانوم ،الان چه حالی داره.
فرزاد: حالش خیلی خرابه فریبا خانم ،از دیروز دو دفه دکتر آوردیم بالا سرش .
بوسه: بابا زودتر بریم من باید برم پیش ماهک .
همه سوار ماشین شدند.
سرکوچه حجله مسعود با عکسی از مسعود که لبخند قشنگی بر لب داشت تزیین شده بود.
باورود بچه ها به داخل سالن بوسه با چشم در میان جمعیت به دنبال سالومه وماهک میگشت.
مهراز متوجه ورود بوسه شد به سمتش آمد رویش را بوسید وبا انگشت محل نشستن سالومه را نشان داد.
بوسه از پشت پرده از اشک سالومه را دید به نظرش ده سال پیرتر وشکسته تر شده بود.
چشمانش را پاک کرد وبه سمت آنها رفت .
ماهک مچاله شد ه درمبل فرو رفته بود چشمانش بسته بود .
بوسه سالومه رادر بغل گرفت و تنها دوبار خاله ،خاله وگفت وهق هق امانش نداد.
با صدای آنها ماهک چشمانش را باز کرد .بوسه رادر آغوش گرفت وفریاد کشید .
ماهک : من چکارکنم بوسه ،دیدی چجوری بی بابا شدم .دیدی چطور شوهرم تو بیمارستانه ومن نمیتونم کاری کنم .
وای بوسه نمیدونی چی کشیدیم بابای مهربونم رفت.بابام همش میگفت آرزو داره بچه منو ببینه ،دیدی نتونست،دیدی .
بابام خیلی جون بود بوسه .دلم براش تنگ شده چکار کنم ،به کی بگم .
بوسه نمیتوانست هیچ جوری ماهک را آرام کند مهراز کمی آب به صورت ماهک پاشید دستانش را در دستش گرفت  .کم کم ماهک آرام شد دوباره درون مبل فرو رفت وچشمانش را بست .
بوسه نمیدانست باید چه کار کند .پیش مادر رفت وگفت : عمو رو به خاک سپردن .
مهراز: آره قبل اومدن شما خاکسپاری انجام شد.
بوسه : وضعیت کسری چطوره؟ 
مهراز: خیلی بده دخترم .دکترا میگن فقط باید دعا کنید .
بوسه برگشت وبه ماهک نگاه دیگری کرد وگفت :الاهی ،ماهک چی کشیده از اون پدرش،از این ور شوهرش.
مهراز: از دیروز که ما اومدیم لب به هیچی نزده ،ببین میتو‌نی کاری کنی خرمایی ،سوپی چیزی بخوره .
بوسه لیوانی چای را با قند شیرین کرد و به سمت ماهک رفت.
بوسه: ماهک ،ماهک .
ماهک به سختی چشمان پف کرده اش را باز کرد .
بوسه: بیا یه ذره از این چایی بخور.
ماهک: نمیتونم ،ممنون .
بوسه: جون من ،فقط یه قلوپ .
ماهک : نمیتونم قورتش بدم ،اصرار نکن .الان بابام وکسری هم گشنه وتشنه هستن .
بوسه: ولی الان کسری بهت نیاز داره که کنارش باشی ،نمیخوای که تو رو اینجوری ببینه .
ماهک: نه نمیخوام ،یعنی میشه کسری چشماشو باز کنه .
بوسه: البته عزیزم ولی تو باید چیزی بخوری که سرپا باشی .تا وقتی کسری تو رو دید روحیشو از دست نده .
ماهک به چشمان بوسه خیره شد وگفت : ولی من منتظر بودم بابامم به هوش بیاد ولی اون رفت.
بوسه: خواهش میکنم امیدت رو از دست نده .کسری میتونه من مطمئنم .
ماهک نفس عمیقی کشید وچند جرعه از چایی را خورد ‌ودوباره چشمانش را بست .
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • اکرم علی پور