هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

۱۴ مطلب با موضوع «رمان بوسه» ثبت شده است

رمان بوسه
قسمت پانزدهم
روزگاراز داخل حیاط باغ به خانه آقای اعتماد نگاه کردهنوز چراغ اتاق بچه ها روشن بود.
با قدمهای آهسته به سمت خانیشان رفت وزنگ در را فشرد.
چند دقیقه طول کشید تا در باز شد بوسه نگاهی به روزگار کردوگفت: روزگار چی شده ،خیره این وقت شب.
روزگار: بهراد کجاست.
بوسه: بالا داره دوش میگیره .
روزگار: میشه بیام داخل یه کاری دارم باهاتون.
بوسه: البته ،بفرما.
روزگار وارد شد وروی نزدیکترین مبلی که به در بود نشست .
بوسه با لیوان آب به سمت روزگار آمدوپرسید: چیزی شده.
روزگار لیوان آب را از دست بوسه گرفت وبا یک نفس همه را سرکشید .
لیوان را توی پیش دستی گذاشت وگفت : حمومش خیلی طول میکشه .
بوسه: نه دیگه الانا باید بیاد ،روزگار بگو چی شده تروخدا نصف عمر شدم .
روزگار نفسش را با فوت بلندی بیرون دادوگفت: آقای اعتماد زنگ زدند وگفتند که آقامسعود فوت شدند.
بوسه ناگهان از جایش بلند شد با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود گفت: چی ،عمومسعود فوت کرد،چجوری آخه .
بوسه به شدت میلرزید .روزگار از جا بلند شد وبه سمت بوسه رفت وگفت: بوسه خوبی ؟
بوسه: یعنی چی که عمومسعود مرد .مگه تو بیمارستان نبود .پس اونجا چکار میکردن.
روزگار : بوسه خواهش میکنم ،منو نگاه کن .
بوسه همچنان حرف میزد .بهراد باصدای بوسه هراسان پایین آمد وبه سمت آنها رفت.
بوسه با دیدن بهراد به سمتش رفت وگفت: بهراد روزگار میگه عمو مسعود مرده .حتما اشتباهی شده نه ؟ شاید زنده باشه ،شاید دکترا نفهمیدن نیست بهراد ها تو چی میگی .
روزگار شانه های بوسه را گرفت واو را به سمت خودش برگر داند،بوسه همچنان حرف میزد صدایش دورگه شده بود .حتی تکانهای روزگار هم اورا ساکت نمیکرد .
روزگار دستش را بالا برد وکشیده ای به صورت بوسه زد.
بوسه ناگهان ساکت شد.
نگاهی به روزگار کرد ،دستش را به سمت صورتش برد وجای سیلی را لمس کرد وناگهان زد زیر گریه .روزگار احساس میکرد که دستش یک تن شده است ،ولی چاره دیگری نداشت .باید این شوک وارد شده را به این صورت خنثی میکرد.
بوسه خودش را در بغل روزگار انداخت وشروع به گریه کرد.
بهراد به سمت آنها آمد .هرسه گریه میکردند.
بعد از آرام شدن بوسه روزگار بلند شد وگفت : سعی کنید بخوابید فردا با هم میریم شیراز ،من مامانمم میارم .
صبح زود میرم دنبال بلیط شما نگران نباشید .
بوسه:باشه ،سعی میکنیم ،روزگار دلم پیش ماهکه ،الان اون چه حالی داره.
روزگار : خدا بهشون صبر بده .خیلی سخته ،خدا کنه کسری به هوش بیاد وگرنه تحملش براشون سختر میشه .
بهراد: باشه روزگار اگه نمیتونی من برم آژانس .
روزگار : نه خودم میرم شما وسیله هاتونو آماده کنید .فعلا شب بخیر.
بهراد وبوسه : شب تو هم بخیر.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت سیزدهم
زمان خیلی زود سپری میشد ،سه ماه از جشن ماهک میگذشت.
دراین مدت تقربا هفته ای دوبار شیدا وآراد همدیگر را میدیدند.
بهراد به خوبی توانسته بود زدن پیانو را پیش ارشان یاد بگیرد وبه گفته ارشان او دیگر خودش یک پا استادشده بود.
قرار بود بعداز پایان ترم بوسه وبهراد همگی یک‌سفر به شیراز بروند .
سالومه اصرار زیادی کرده بود که فریبا ومش حیدر وروزگار هم با آنها به سفر بیایند.
بالخره بعد از کلی صحبت با مش حیدر قرار شدروزگار با ماشین بوسه همراه پدرومادرش چند روزی را مهمان مسعود وسالومه باشن .
بوسه کلی چمدان وساک آماده کرده بود ،بهراد با دیدن آنها گفت : خواهرمن اینا چیه آخه ،خونه پرش ما یه هفته اونجا باشیم اینا رو کجا میاری آخه.
بوسه: لازم دارمشون نمیشه با یه لباس هم خوابید هم بیرون رفت هم مهمونی که .
بهراد : شما درست میفرمایید ،من معذرت میخوام .یه آن فک کردم شاید تو هم بری اونجا برات شوهر پیداشه موندگار شی.
بوسه: ههههه خندیدم ،چقد با نمکی تو داداشی.
مهراز: چیه بازم دودقیقه ازتون غافل شدم شروع کردید.
بهراد: نه مامان من به بوسه میگم چرا این همه ساک وچمدون جمع کرده میگه خداروچه دیدی شاید رفتم اونجا شوهر کردم با یه دست لباس که نمیتونم بمونم .
بوسه : ااااه من گفتم.توالان اینارو نگفتی .
بهراد: آره الان داشتی میگفتی دیگه .بعد روبه مادر کرد وگفت : ببین دخترت ناراحته دیگه میگه چرا ماهک شوهر کرد من هنوز موندم ،نکنه ترشیده شم .
بوسه برس روی میز را برداشت وبه سمت بهراد پرت کرد وگفت : اگه مردی وایسا تا نشونت بدم کی فکر ازدواجه.
بهراد به سرعت اتاق را ترک کرد وبوسه هم به دنبالش.
صدای زنگ باعث شد مهراز با صدای بلند به آنان هشدار بدهد که کمی آرام بگیرند.
به آرامی گوشی تلفن را برداشت .صدای ضعیفی از آن سمت می آمد.
الو مهراز، الو 
مهراز: سالومه تویی.
سالومه : آره مهراز خودمم .
مهراز : چی شده ،چرا اینجوری حرف میزنی.
سالومه : نه چیزی نشده فقط میخواستم بدونم کی میاید.
مهراز : چی شده مریض شدی .میخوای یه وقت دیگه بیایم.
سالومه : نه مریض نیستم .الان بیشتر از هر زمان دیگه ای بهت نیاز دارم مهراز.
مهراز: وای تروبخدا سالومه حرف بزن دارم سکته میکنم چی شده .
سالومه: بیچاره شدم مهراز،خونه خراب شدم مهراز.
صدای هق هق گریه سالومه در گوشی پیچید .
دستان مهراز شل شده بود.صدایش به فریاد شبیه تر بود تا صحبت کردن .
سالومه ،سالومه با توام حرف بزن تروخدا .
بوسه وبهراد پیش مادر برگشتند .نگرانی را در عمق صورت مهراز دیدند.
بوسه: مامان چی شده.
مهراز: سالومه بخدا قلبم اومده تو دهنم چی شده آخه.
سالومه : هیچی خواهر مسعودم ،کسری.
مهراز: خوب.صدای سالومه ناگهان قطع شد.مهراز هرچه صدا کرد فایده نداشت .
گوشی را قطع کرد وشماره رادوباره گرفت.
بوق ممتد اشغال اعصابش را بهم ریخته بود .
گوشی رامحکم سرجایش کوبید وگفت : خدایا خودت کمک کن .بوسه شماره ماهک روبگیر.
بهراد تو هم گوشی عمو مسعودرو بگیر ببین جواب میده .
بهراد به سرعت شماره مسعود را گرفت ولی خاموش بود .
بوسه شماره ماهک را گر فت .بعد از کلی بوق خوردن صدای ضعیفی از آن سمت آمد.
الو بوسه .
سلام ماهک چی شده .
ماهک: بیچاره شدیم باباوکسری تصادف کردن حالشون خیلی وخیمه بوسه .بوسه بخدا حالمون خیلی خرابه .
گوشی از دستان بوسه افتاد مهراز نگاهی به رنگ پریده بوسه کردوگوشی را از روی زمین برداشت .ماهک .خاله جون چی شده آخه بوسه حالش بد شده .چی شده به من بگو.
ماهک: خاله دیشب بابا وکسری داشتن از بیرون میومدن تو بزرگراه یه کامیون زده بهشون خاله تروخدابیاید من نمیدونم چکار کنم مامانم حالش خوب نیست .تروخدا بیاید.
مهراز : باشه عزیزم من همین امروز میام باشه .
ماهک: قول بده میای خاله من خیلی تنهام .
صدای هق هق ملهک در گوش وجان مهراز پیچید .خداحافظی کوتاهی کرد وسریعا به فرزاد زنگ زد .با سرعت تمام ماجرارا برای فرزاد تعریف کرد واز او خواست که خودش را به خانه برساند.
بهراد: مامان باید چکار کنیم  .
مهراز نفس عمیقی کشید وگفت تو برو آژانس هوایی برای همین امروز نزدیکترین پروازببین کیه بران بلیط بگیر زودباش .بهراد نزدیکترین پروازها.
بهر اد : چشم مامان .
مهر از: بوسه چمدون کوچیکه رو بردار ،زودباش چند دست لباس برای خودم وبابات بردارم .تو هم چند دست لباس بردار دیگه الان نیاز نیست اینهمه وسایل ببریم .
بوسه: باشه ولی چی بردارم .
مهراز : نمیدونم مادر مغزم داره میترکه .خودت یه کاریش کن.
بوسه: بابا میدونه.
مهراز: نهاز کجا بدونه آخه ،گوشی رو بده زنگ بزنم.
بوسه گوشی را به دست مهراز داد ،مهراز با دستان لرزان شماره فرزاد را گرفت .صدایش به قدری لرزش داشت که فرزاد متوجه شد اتفاق بدی رخ داده .
مهراز جسته وگریخته چیزهایی به فرزاد گفت واشک امانش را برید.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت دوازدهم
کسری جوانی لاغر اندام وقد بلند بود ،صورت گندمگون با چشمان سیاه درشت قیافه اش را بسیار مردانه کرده بود،کت وشلوار طوسی روشن با پیراهن نوک مدادی قیافه اش را بسیار جذاب کرده بود.
کسری هم مثل ماهک تنها پسر خانواده بود وکاپیتان بود.
خانوادها خیلی زود به توافق رسیدند ماهک قبول کرده بود که با شرایط کار کسری کنار بیاید .چون امکان سفرهای زیادی در آن وجود داشت وماهک هم ترجیح داده بود که در کنار همسرش باشد تا در انتظار دیدارش.
چون مسعود وسالومه در شیراز زندگی میکردند وتمامی اقوام در تهران بودن خانواده کسری پیشنهاد دادندکه مراسم عقد در خانه آنها باشد ولی با اصرار فرزاد قرار جشن در خانه آنها گذاشته شد.
سالومه ومسعود وماهک به شیراز رفتند تا سه هفته دیگر که کار خرید وآزمایشات در شیراز تکمیل شد به تهران برگردندوجشن مفصلی در آنجا بگیرند،
بوسه ازوفاوشیدا وسامره هم خواسته بود که به جشن ماهک بیایند.
همینطور بهراد از ارشان دعوت کرده بود که به آنها افتخار داده وبرای هنر نماییش به منزل آنها بیاید.
روزها به سرعت سپری میشد همه در تکاپوی خرید لباس و تدارکات جشن بودند.فریبا به فکر پذیرایی از مهمانها بود که مهراز خیالش را رحت کرد وگفت که از شرکت خدماتی چند نفری برای پذیرایی می آیند .
مش حیدر با دقت ووسواس زیاد دور باغچه هارا با سنگهای زیبا تزین میکرد که هم زیبا دیده شوندوهم بچه های مدعوین نتوانند وارد باغچها شوند.
روزگار در داروخانه استادش شروع به کار کرده بود وصبح زود به سر کار میرفت وغروب به خانه می آمد.
خیلی زود روز جشن فرا رسید ماهک‌در لباس عروس بسیار زیبا شده بود .مثل نگین روی انگشتر میدرخشید .
بوسه وشیدا ووفا هرسه به عنوان ساقدوش عروس در کنار ماهک بودند.سامره بخاطر بیماری مادرش نتوانسته بود بیاید.
کل باغ را با میز وصندلی پوشانده بودن وتمام وسایل پذیرایی مهیا بود .
خطبه عقد در سالن منزل مهراز خوانده شد.یک یک سفره عقد که با پایه های کریسال وساتنهای آبی بسیار زیبا تزیین شده بود .
بعد از مراسم عقد همه به باغ برگشتند وبعد از آمدن ارشان وآراد همه با آهنگهای زیبای ارشان به رقص وپایکوبی مشغول شدند.
وقت شام بوسه کنار بهراد وارشان رفت وبا آنها آشنا شد.
بهراد: استاد این تنها خواهرم بوسه است ودوستی خوب برام .
ارشان دستش را به سمت بوسه دراز کرد وبا صدای مردانه وجذابش با بوسه احوال پرسی کرد.آراد : منم که تا ارشان هست اصن به چشم نمیام .
بهراد: این چه حرفیه ،ایشون هم آراد برادر ارشان هست که البته این دوتا برادر دوقلو هم هستن .
بوسه با هیجان به آنها نگاه کردوگفت : جدا شما دوقلو هستید دیدم خیلی به هم شباهت  دارید ولی راستش فک نمیکردم که دوقلو باشید.
ارشان : البته خیلی همسان نیستیم .
بوسه: درسته ولی با این حال میشه تو یه نظرتشخیص داد که شما برادرید.
شیداووفا به سمت آنها آمدند.
بوسه با لبخند دوستانش را به آرادوارشان معرفی کرد.
شیدا دست آراد را به گرمی فشرد وبا لبخند ملیهی با ارشان نیز دست داد .
بهراد چند باری وفا وشیدا ا دیده بود باهم گپ کوتاهی زدند وبه سمت میز غذا رفتند که شام رادر کنار هم بخورند.
آراد با تمام وجود سعی میکرد از شیدا پذیرایی کند واین کارش باعث شده بود بوسه ووفا از خنده لبهایشان را با دندان گاز بگیرند.
موقع صر ف شام روزگار به جمعشان پیوست: بهراد روزگار را به ارشان وآراد معرفی کرد
وبه ارشان هم گفت که روزگار با اینکه دکتر داروساز است ولی صدای خوب وگرمی هم برای خواندن دارد.
روزگار دست پاچه گفت: نن بابا چه صدایی ،بهراد جان دارن شکست نفسی میکنن 
بهراد: حالا بعد شام میبینیم دیگه.
بوسه : حالا یه کاری کن نیومده فراریش بدی.
ارشان: چه اشکالی داره آدم باید هر استعدادی که تو وجودش داره رو پرورش بده تاذ بارور بشه .بعد میتونه ازش بهره مند بشه.
شام باشوخی وخنده صرف شد.
چند آهنگ هم توسط ارشان وبهراد زده شد وخواننده ایی که آنجا بود مجلس را گرم کرده بود.
جشن تا اواخر شب طول کشید .بعد از رفتن مهمانها همه به ا تاقهایشان رفتند چون همه احساس میکردند که خیلی به استراحت نیاز دارند.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت یازدهم
بچه ها زود باشید ما مهمون داریم باید برم .
شیدا: توهم کشتی مارو با این مهمونت .الان دوهفتست خونتونن دیگه .بازم ومهونن.
وفا: وا شیدا جون این چه حرفیه ،هرکی بیاد خونه شما بمونه میشه صابخونه.
سامره: راست میگن بچه ها دیگه خیلی زشته اینطور حرف زدن ،اصن در شخصیتت نمیگنجه اینجور حرف زدن.
شیدا: راست میگید بچه ها ! بخدا من اصن منظوری نداشتم بوسه ،فقط میخواستم بگم اونا دیگه مهمون نیستن که خودمونی شدن دیگه ،یعنی اینکه راستش نمیدونم چی بگم ببخش دیگه .
بوسه خند ید وگفت: بابا بچه ها گذاشتنت سرکار تو چه ساده ایی.
وفا: راستی قضیه خواستگاری چی شد .
بوسه :هیچی دیگه  یه جشن رفتن همونجا دیدن وپسندیدنو قرارگذاشتن .فردا شبم قراره بیان خونمون برای خرفای تکمیلی .
شیدا: تف به این شانس ما اینهمه تو دانشگاه ،اینهمه تو فامیل ،غریبه هیشکی مارو نمیبینه انگار.
سامره: میبیننت که فقط مورد پسند نمیشی .
شیدا: چرا مگه من خیلی زشتم ؟
بوسه : نه عزیزم شما خیلیم خوشگلی فقط یه ذره ،یه کوچولو مشکل داری که ایشالا اونم درست میشه وشوهرم میکنی.
شیدا: اونوقت این مشکل من چیه ؟
وفا: هیچی مشکل بزرگی نیست عزیزم فقط یه کوچولو مخت تاب داره که اونم اهمیت نداره میگردیم یه تاب دار برات پیدا میکنیم .
شیدا عصبانی به سمت بچه ها حمله کرد .تا دم ماشین بوسه دویدند.شیدا نفس نفسی زنان گفت : خیلی نامردید من عقلم کمه .
بوسه ،سامره،ووفا هرسه باهم گفتند: تو بهترین دوست مایی عزیزم .
بوسه بچه ها را تا مسیرهایی رساند وبه سمت خانه رفت ترافیک سنگین نبود وزود به خانه رسید.
مادر وسالومه وفریبا در باغ نشسته بودند ومشغول خوردن چای بودند.
فریبا با دیدن بوسه بلند شدو گفت : سلام بوسه جان خوش اومدی .
بوسه به سمت آنهارفت وبا گرمی گفت:  سلام به خوشگل خانومای خونه .چکار میکردید .
مهراز: درمورد خودمون صحبت میکردیم ،از اون قدیما.
سالومه : خواستگاری ماهکم شد عین خواستگاری ما .یدفه ،ناگهانی.
بوسه : قضیه همون بارون وماشینو اینا دیگه.
فریبا: داشتید میگفتید بعد اون چی شد اومدن خواستگاریتون .
مهراز: بعد یه هفته یه روز که از دانشگاه اومدم خونه مامانم گفت برات خواستگار اومده .منم خیلی متعجب گفتم : کین مامان .
مادر: نمیدونم فقط گفت که پسرم دختر شمارو دیده وپسندیده .من اول قبول نکردم ولی خیلی اصرار کرد.حالا بذار بیان ،نخواستی نپسندیدی ردشون میکنیم .
مهرازنفس عمیقی کشید وگفت  : منکه پدر نداشتم بخوام ازش راهنمایی بگیرم قبول کردم واونا اومدن.
یه پسر قد بلند وخوش تیپ با پدرومادر وخواهرش .
چقد برام آشنا بود ولی یادم نمیومد کجا دیدمش .
بعد از حرفای بزرگترا مادرش ازم خواست با پسرش حرف بزنم .
رفتیم داخل اتاقم ،نمیدونستم چی باید بگم .اون شروع کرد کلی حرف زد واز خودشو کارشو کسبش گفت ،گفت هم درس میخونه هم کار میکنه ،دستش تو جیب خودشه ونیازی به حمایت کسی نداره.
راستش خیلی خوشم اومد ازش بخاطر اینکه فک کردم میتونم بهش تکیه کنم .
بعداز کلی حرف ازش پرسیدم قیافتون خیلی آشناست وای نمیتونم بجا بیارم .
خندیدو دست تو جیبش کردو یه پنجاه تومنی در آورد وگفت : اینو یه خانوم تو یه شب بارونی به عنوان کرایه به من داد که دلمو هم با خودش برد.
این شد که ما با هم ازدواج کردیم وتا الانم که خداروشکر اینجا نشستم خدمتتون .
سالومه : میبینی چقد زود گذشت انگار همون دیروز بود که تو مراسم عقدتو منم برای مسعود خواستگاری کردن .
بوسه : با اینکه من اینارو شنیدم ولی اینقد مامان قشنگ تعریف میکنه که همش فک میکنم اولین باره میشنومش.
فریبا نفس بلندی کشیدوگفت : آره والا خانوم چقد قشنگ بود.
بوسه: عروس خانوم کجاست .
سالومه .بالاست فک کنم تو اتاق تو باشه ،خوابش. میومد گفت میخواد تو اتاق تو بخوابه که تو بیدارش کنی.
بوسه : پس من برم سراغ عروس خانوم.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت دهم
دستان بهراد به نرمی بروی کلاویه ها حرکت میکرد وصدای دلنشینی از پیانو بیرون می آمد.
ماهک آهنگ اله ناز را خواسته بود .
صدای پیانو با صدای ماهک وبوسه مخلوط شده بود ،آی ای اله ناز، با دل من بساز،کین غم جان گداز،برود زبرم .
صدای پیانو قطع شد.
ماهک: ااااااه بهراد چرا قطعش کردی تازه داشتیم گرم میشدیم.
بهراد: چون روزگار نمیخونه .
بوسه: از اول پس ،روزگار بخون دیگه .
روزگار : آخه در نمیاد صدام ،مگه من خوانندم .
ماهک : مام خواننده نیستیم که،خرابش نکن دیگه.
روزگار: باشه چشم .
بهراد دوباره شروع به نواختن کرد اینبار صدای روزگار هم می آمد.
آی ای اله ناز ،با دل من بساز،کین غم جان گداز ،برود زبرم بچه ها به قدری گرم خواندن شدند که متوجه نشدند که پدها ومادرهایشان دم در ایستاده اند وآنها را نگاه میکنند.
بعد از تمام شدن آهنگ صدای دست زدنشان آنها را متوجه خانوادهایشان کرد.
بوسه: ااااااه مامان ،بابا چرا بی خبر اومدید .
ماهک: آبرومون رفت .
فرزاد: چرا ؟ واقعا لذت بردیم روزگار جان شما خواننده بودی ما خبر نداشتیم.
روزگار: این چه حرفیه آقای اعتماد ،خجالت زدم نکنید.
مسعود: آفرین بهراد،آفرین روزگار ،شما دوتا با هم یه تیم خوب میتونید تشکیل بدید.
مهراز: حالا یه آهنگ هم به افتخار ما بزنید وبخونید جای دوری که نمیره .
 روزگار : نه تروخدا من نمیتونم .
مسعود: ناز نکنید دیگه من میگم یه سلطان قلبها برای ما بخونید .به افتخار این سلطان بانوهایی که سلطان قلب ما هستند.
بهراد: جهنم وضرر ،بچه ها شروع کنید نهایتا خودشون پشیمون میشن دیگه .
سالومه : ما پشیمون نمیشیم شما راحت باشید.
بهراد انگشتانش را صدا دادو گفت: با ۱_۲_۳ من شروع کنید .
بچها با سر تایید کردندومنتظر شمارش بهراد شدند.
بهراد بدون شمارش شروع به ز دن کرد.
بوسه: بهراد پس چرا نشماردی.
بهراد : هول شدم بخدا ،۱_۲_۳_.
یه دل میگه برم برم ،یه دلم میگه نرم نرم ،طاقت نداره ،دلم دلم ،بی تو چه کنم .پیش عشق ای زیبا زیبا ،خیلی کوچیکه دنیا دنیا ،با یاد توام هرجا هرجا ترکت نکنم .
بعد از خواندن آهنگ صدای تشویق پدرها ومادرها بچه ها را به تعجب وا داشت چنان با هیجان دست میزدند که بچه ها واقعا متعجب شدند
.مهراز قطره اشکی ریخت وگفت ای کاش مش حیدر وفریبا هم اینجا بودن میدیدند که روزگار چه میکنه .
مسعود: بهراد واقعا سربلندمون کردی ،فکرشو نمیکردم که اینقد خوب بزنی.
فرزاد: والا برای ماهم رو نکرده بود اولین باره یه آهنگ کامل زده برامون .
سالومه : استادت کیه ،ای کاش شیراز بود ماهک پیشش یاد میگرفت.
بهراد: نه دیگه خاله جون ،استادم فقط به من یاد میده .   منم که خودم یه پا استادشدم حالا ماهک بیاد شاید افتخار دادم بهش یاد دادم .
مهراز: باز جوگیر شدی شما ، حالا که تشویقت کردیم برامون کلاس میذاری.
بهراد: من غلط بکنم ،شما سرورید.
بوسه : شکر یادت رفت داداشی.
همگی خندیدند واتاق بهراد را به قصد خوردن چای ومیوه ترک کردند.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت نهم
هروقت سالومه وخانواده اش به خانه مهراز می آمدندشورو شعفی بین بچه ها ایجاد میشد.
بهرادوبوسه علاقه عجیلی به ماهک داشتند.
سالومه : آخی مهراز،هر وقت ما ازتهران میریم ماهک تا چند روز افسردس همش میگه ای کاش تهران میموندیم .
مهراز: تقصیر خودته خواهر چقد گفتم نذار ماهک تک بمونه ،حق داره دیگه بچه .
سالومه: نشد دیگه چکار کنم قسمت نبود .وگرنه منکه بدم نمیومد.
مهراز: حالا چند روز بیشتر بمونید تا ترم جدیدم که شروع بشه بچه ها تعطیلن .
سالومه : حالا بذار این جشن رو بریم وبیایم تابعد خدا بزرگه.
مردها گوشه سالن مشغول بازی شطرنج بودنودر مورد کار صحبت میکردند.
بهراد به سمت مادر آمد وگفت : مامان گرسنمه چیزی هست بخوریم .
مهراز: الان میخوام شام آماده کنم ،کمی تحمل کن.
بوسه : عمرا این بهراد بتونه تحمل کنه ،همیشه خدا گرسنست.
مهراز: بوسه جون این چه حرفیه ،جونه جنب وجوش داره گرسنش میشه .
بهراد: مامان من میرم تو تراس شام آماده شد صدام کنین .
بوسه : چشم داداشی خودم میام صدات میکنم .
وقتی که شام آماده شد بوسه برای صدا کردن بهراد رفت که چشمش به روزگار افتاد .
رو به بهرد کردوگفت: بعد شام بگو روزگارم بیاد پیشمون تنها نمونه.
روزگار بسیار موقربود در جمع کوچکشان مانند نگین میدر خشید.
ماهک با حسرت به روزگار نگاهی کرد وگفت: بوسه ،بخدا من باورم نمیشه این پسر یه خانواده مستخدم باشه.
بوسه: این چه حرفیه ماهک،مش حیدر وفریبا جون آدمای خیلی فهمیده ومودبین ،ما اصن فک نمیکنیم که اونا اینجا سرایدارن .
ماهک: میدونم بابا منظوری نداشتم که .فقط میگم این پسر یه چیز دیگست .بخدا اگه مامان اینا میذاشتن حاضر بودم زنش بشم.
بوسه: چی میگی برای خودت .
ماهک: راست میگم بخدا،مامان میگه خانواده همسرت باید پولدار باشن تا آیندت تامین باشه ،وگرنه برای من پول ملاک نیست ،به نظرم روزگار میتونه هرکسی رو خوشبخت کنه.
بوسه: شام زیاد خوردی سر دلت سنگین شده پاشو بریم پیش پسرا.
ماهک در کنار روزگار خودش را جا داد .وبوسهذهم رو بروی بهراد ایستاد.
ماهک: راستی بهراد تعلیم پیانو به کجا رسید.
بهراد: هی لک ولکی میکنه .
روزگار: چند ماهه داری یاد میگیری ،الان باید بتونی چیزی بزنی دیگه.
بهراد :شش ماه نشده برادر من .مگه فک کردی من یانیم .
ماهک: بهراد بزن دیگه.
بوسه: بزن بهراد .هراندازه که میتونی بزن.
بهراد: آخه با خودم قرار گذاشتم تا دورم کامل نشده برای کسی نزنم.
ماهک: دستت درد نکنه دیگه حالا ماشدیم کسی.
روزگار: اصراری نیست .هرجور خودت تمایل داری.
بهراد: ای بابا چرا ناراحت میشید ،بخدا منظوری نداشتم .گفتم هنوز خوب بلد نیستم آبروم پیشتون نره.
بوسه_:  حالا داداشی یه دهن بزن ببینیم چند مرده حلاجی.
ماهک: نه بوسه جون ،من اینجام نمیزنه .بذار من برم بهتره.
بهراد: آقا من غلط کردمو برای همین روزا گذاشتن دیگه .شکر هم کنارش خوردم خوبه.
روزگار خنده مستانه ای کرد وگفت: بابا قبوله.
بوسه: چی قبوله،شکر خوردنش یا غلط کردنش.
بهراد دست روزگار راکشید وگفت : بیا بریم 
همگی به سمت اتاق بهراد رفتند.
روزگار کنار پنجره اتاق ایستاد.وبهراد تعظیم کوتاهی به این جا کردو روی صندلی نشست.
دستی روی کلاویه های پیانو کشید وشروع به زدن کرد.
صدای اولیه اصن جالب نبود .ولی بعداز چند لحظه کم‌کم صدای خوب. ودلنشینی از آن بیرون آمد.
دستان کشیده بهراد به آرامی به روی پیانو حرکت میکرد.
وقتی زدن آهنگ تمام شد ماهک دستی زد وگفت: وای بهراد خیلی قشنگ بود بخدا منکه لذت بردم.
بوسه: آره والا،تا ما خونه هستیم که بهراد تمرین نمیکنه .یه وقتایی هم یه صداهایی از این در میاورد ولی نه دیگه تا این حد.
روزگار : پس یه آهنگ دیگه مهمونمون کن .
ماهک: بهراد تو میتونی.
بهراد: به یه شرط.
بوسه: چه شرطی .
بهراد: همگی با هم بخونیم.
روزگار : ولی من صدای خوندن ندارم.
ماهک: باشه قبوله ،صدای پیانو اینقد قشنگه که صدای ما توش. مشخص نمیشه.
بوسه: روزگار حالمونو نگیر دیگه .
روزگار : باشه قبوله .
 
 
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت هشتم
مهراز مشغول مرتب کردن کردن اتاقشان بود که صدای تلفن اورا از کار بازداشت.
نفس عمیقی کشید روی عسلی نشست وبا سرفه ایی سینه اش را صاف کردوگوشی را برداشت.
مهراز: بله بفرمایید.
سلام عزیزم سالومه هستم.
مهراز: سلام سالومه جان ،خوبی گلم ،چه عجب یاد ما کردی.
سالومه : این چه حرفیه ما همیشه یاد شما هستیم ،خوبی عزیزم ،فرزادوبچه ها خوبن؟
مهراز: ما همه خوبیم ،مسعود وماهک خوبن؟
سالومه: اونام خوبن ،غرض از مزاحمت ،پس فردا عروسی پسر یکی از دوستای مسعوده اونم تو تهران،گفتیم اگه شما جایی برنامه ندارید طبق معمول مزاحم شما بشیم.
مهراز: چی بهتر از این عزیزم،نه ما قراره جایی بریم نه کار خاصی داریم .در ضمن شما مراحمید.
سالومه: بی تعارف گفتما.
مهراز : وای سالومه مگه من با شما تعارف دارم آخه.اصن بیا همه کارارو هم خودت بکن خوبه.
سالومه: چرا بد باشه من برم دنبال بلیط ،گرفتم ساعت پرواز رو بهت اطلاع میدم .
همراز: باشه عزیزم .ماهک رو برام ببوس منتظرتون هستم دیگه .
سالومه: فدای محبتت ،جبران کنم ایشالا.
مهراز: ماهم میایم شیراز جبران میشه.
سالومه : ایشالا عزیزم فعلا رفع زحمت کنم .سلام برسون به فرزاد وبچه ها.
مهراز: تو هم همچنین .فدات.
مهراز بعد از اتمام کارش پایین رفت ومشغول نوشتن لیست خرید شد.
فریبا از جارو کشیدن دست برداشت وگفت : به سلامتی خانوم جان میخواید برید خرید.
مهراز: آره فریبا جان ،کارات تموم شد با هم بریم آخه قراره سالومه وخانوادش بیان.
فریبا: چشمت،ن روشن واقعا این سالومه خانوم چقد ماهن ،چقد خانومن.
مهراز: آره والا بعد از این همه سال مثل خواهرشده برام.
حالاهم برو آماده شو با هم بریم خرید البته اگه کار نداشته باشی.
فریبا: نه اتفاقا چندتا خرت وپرتم من میخوام .
مهراز : پس برو آماده شو که بریم وزود برگردیم.
فریبا به سمت خانه اش رفت وآماده شد .خریدها انجام شد ومهراز به خانه برگشت.
بعد از جا بجایی خرید به فرزاد زنگ زد.
مهراز: الو فرزاد جان سلام .
فرزاد : سلام خانوم خانوما.خوبی؟
مهراز: ممنون  تازه از بیرون اومدم ،رفته بودم خرید .دوروز دیگه مهمان داریم.
فرزاد: خیره ایشالا مهمون وسط هفته .کی هستن.
مهراز: خیره عزیزم.سالومه ومسعود وماهک میان تهران.
فرزاد: چشمت روشن .
مهراز: سالومه میگفت عروسی یکی از دوستای مسعوده میان .حالا میای خونه بیشتر صحبت میکنیم .میدونم کار داری ،سرت شلوغه.
فرزاد : ممنون عزیزم اتفاقا باید برم جلسه .کاری نداری من برم.
مهراز : نه عزیزم مراقب خودت باش ،منتظرتم تا بیای.
فرزاد: قربون خانومی .
مهراز بعد از تلفنش ،لیوانی چای برای خودش ریخت وبه سمت تراس رفت .هوای خنک میلش را برای خوردن چای بیشتر میکرد.
یاد گذشته ها افتاد .زمانی که با سالومه در یک دانشگاه درس میخواندند در یک روز بهاری وابری ،در راه بازگشت از دانشگاه باران شدیدی گرفت،او وسالومه هرچه منتظر تاکسی شدند فایده ای نداشت.
تقریبا تمام لباسهایشان خیس شده بود که ماشینی جلویپایشان ترمز کرد ومهراز وسالومه بدون اینکه به صندلی جلو نگاه کنند با سرعت روی صندلی عقب جا گرفتند.
مهراز: ببخشی آقا لباسامون خیس شده ممکنه صندلی ماشین خیس بشه.
راننده: شکالی نداره خانوم.
سالومه: اااه لعنتی تمام کفش من پر آب شده.
مهراز: اشکال نداره ،میری خونه عوض میکنی منکه دیگه داشتم یخ میزدم.
سالومه : آقا بی زحمت چهار راه دوم پیاده میشم.
فردی که کنار راننده نشسته بود گفت: دقیقا کجا پیاده میشید که همونجا برسونیمتون با این وضعیت حتما مریض میشید.
مهراز: نه ممنون خودمون یه جوری میریم.
راننده: دوستم راست میگه میرسونیمتون .
سالومه: دوستم گفت که خودمون میریم .یعنی خودمون میریم.
دوست راننده: هرجور مایلید ما فقط قصد کمک داشتیم .
مهراز: شما لطف دارید .آخه درست نیست شما که آژانس نیستید.
راننده: چون آژانس نیستیم میخواید این وقت شب تو این بارون پیاده برید.
سالومه : اگه کرایه اژانس رو قبول کنید ماهم قبول میکنیم .
راننده : باشه خانوم .
سالومه: پس مهراز منم میام خونه شما،بعد به بابام زنگ میزنم بیاد دنبالم .
راننده: مهراز چه اسم قشنگی .
دوست راننده: اسم شماروهم میتونیم بپرسیم.
سالومه: نخیر نمیشه اصن سر همین چها راه پیاده میشیم خودمون میریم .
راننده: ببخشید قصد جسارت نداشتیم .
مهراز: آقای. محترم ما همون سر چهار راه پیاده میشیم .
به محض رسیدن به چها راه سالومه در راباز کرد ماشین با سرعت نگه داشت .
مهراز دستش را داخل کیفش برد وگفت : چقد تقدیم کنم .
دوست راننده: ما که مسافر کش نیستیم مسیرمون یکی بود.
مهراز: ما اینجوری راحتیم .
راننده: منکه نمیدونم چقد میشه خودتون هرچی دوست دارید بدید.
مهراز مشتی اسکناس وپول خورد درآورد وجلوی راننده گرفت .
راننده نگاهی به دست مهراز کرد ویک اسکناس پنجاه تومنی برداشت وگفت ممنونم .
مهراز هم بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد.وهردو زیر باران شروع به دویدن به سمت خانه مهراز را کردند .آنها نمیدانستند که سرنوشتشان با این دو نفر رقم خواهد خورد.
 
 
 
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت هفتم
بهراد از دور سعید ووفرهان وامیر علی را دید ودستی برایشان تکان داد.وگامهایش را بلند تر برداشت تا به آنها برسد.
فرهان مثل همیشه شیک وموقر بود کت وشلوار مشکی دودی با پیراهن مشکی به جذابیت فرهان می افزود .
فرهان لبخندی به صورت بهراد زد وکیفش را به دست چپش دادوبه گرمی دست بهراد را فشرد.
امیر علی: دیر کردی داداش.
بهراد: شما همیشه زود میاید منکه به موقع میام .
امیر علی: چکار کردی تونستی نقشه هاتو کامل کنی .
سعید: منکه کامل نکردم مطمئن هستم که اسناد سلطانی پوستمو میکنه .
فرهان: شما همیشه کاراتون رو میذارید برای دقیقه آخر ،اگه از اول کاراتون رو انجام بدید گیر نمیکنید.
بهراد: خجالت نکش کلمه مورد نظرتم بگو.
فرهان: من کلمه ایی مد نظرم نبود.
سعید : یعنی نمیخواستی بگی عین خرتو گل گیر نمیکردید.
امیر علی: فرهان جان ما اصن ازت انتظار نداشتیم تو چطوری فک کردی ما مثل بلا نسبت توش گیر کردیم .
فرهان : من مثل شماها بی ادب نیستم در مورد من فکر اشتباه نکنید.
سعید : ما اصن غلط بکنیم در مورد شما فکر کنیم .
بهراد: حالا تونستید کارای درخواستی استاد رو انجام بدید یا نه؟ 
 فرهان:منکه کامل انجام دادم.
امیر علی : چی میگی داداش ،اگه غیر این بود باید تعجب میکردیم .
بهراد:برای من فقط خورده کاریش مونده .
فرهان: خورده کاریش چی هست حالا.
بهراد: ‌والا قسمتی از حموم وزیر پله مونده ،از همه بدتر داشتم قسمت دستشوییش رو‌درست میکردم که یه نصفه آجر افتاد توش وکلا راهش بسته شد.
فرهان خندی بلندی کرد وگفت : واقعا از آدم لوده ای مثل تو بیشتر از اینم نمیشه انتظار داشت.
صدایی پسرها را متوجه خودش کرد .ارشان وآراد برادران دوقلویی بودن که یکی در رشته مهندسی ودیگری در رشته موسیقی مشغول تحصیل بودند.
آراد رو به بچه ها کرد وگفت: جای منو هم خالی کردید.
بهراد به سمت ارشان رفت ودست اورا به گرمی فشرد وگفت: چطوری استاد؟ یاد ما کردید.
ارشان: ممنون بهراد خان من خوبم .خودت چطوری؟
بهراد: مگه میشه آدم یه استاد مثل شما داشته باشه ،حالش بد باشه.
فرهان: واقعا درست میگه منکه هروقت آهنگای شمارو گوش میدم لذت میبرم .
سعید: داداش از تو کنسرت منسرت خبری شد مارو یادت نره.
آراد: بابا بذارید یه نفس بگیره گرفتینش زیر رگبار.
ارشان : جایی کار نداشتم گفتم بیام شما رو هم ببینم ،حالا غروب اگه شد کاری نداشتید یه قهوه دور هم بخوریم .
فرهان : باعث افتخاره .
آراد دست بهراد راکشید وگفت : بذارید داداشم به کارش برسه مگه ما کلاس نداریم اینجا وایسادیم .
سعید: وای استاد سلطانی رو چکار کنیم .
بهراد: منکه فقط با دستشویی مشکل دارم بقیش حله.
 فرهان : بیاید بریم اگه به امید بهراد باشیم با اخلاق استاد سلطانی باید فاتحه این دوترم آخرو بخونیم .
ارشان: من ساعت ۴ کارم تموم میشه کافی شاپ همیشگی قهوه مهمون من .فعلا روزتون خوش.
پسرها هم با هم وارد کلاس شدند وبه هر نحوی بود کلاس استاد سلطانی را پشت سر گذاشتند.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت ششم
آن شب را بوسه تاصبح با خوشحالی خوابید.
خورشید از پشت پرده تور سفید صورت بوسه را نوازش میکرد ولی بوسه دوست داشت بیشتر بخوابد.
در خنکای صبح هیچ چیز دلچسب تر از آن نیست که خودت رادر پتو مچاله کنی .
تقه ایی به در زده شد ولی بوسه حس نداشت چشمانش را باز کند .در باز شد ومهراز داخل شد.
لبه تخت نشست وگفت : بوسه جان بیدار نمیشی ،بابا وبهراد منتظر هستند که برید .
بوسه : ولی من خوابم میاد.
مهراز : پس به بابات بگم بوسه ماشین نمیخواد.
بوسه مانند فنر از جا پریدوونشست وگفت: نه مامان تمام دیشب رو تو فکر ماشین بودم دم صبحی خوابم برد.الانم شما برید پایین تا هزار بشمرید من اومدم .
مهراز : تا هزار .
بوسه : آره دیگه مامان قشنگم .
مهراز: پس یادت نره تختت رو مرتب کنی ،ما صبحانه خوردیم فقط تو موندی.
بوسه: پس بکنش دوهزارتا ،سپس خندید وبه سمت دستشویی رفت .
با سرعت کارهایش راانجام دادو لباس پوشید وپایین آمد.
فرزاد مشغول مطالعه روزنامه بود وبهراد هم در سالن قدم میزد که با دیدن بوسه گفت : اااااوف بالاخره خانوم تشریف آوردن ساعت ۱۱ شد .
بوسه : سلام باباجون،سلام مامان جون ،سلام داداش غر غرو.
فرزاد: سلام دخترم یه چیزی بخور راه بیفتیم تا دیر نشده.
بوسه: بابا میل ندارم بریم .
فرزاد: نه دیگه نشد اگه از اولین روز بخوای اینجوری کنی من منصرف میشم .
بوسه : نه بابا جون الان میخورم ،چی چی رو منصرف میشید.
مهراز در آشپزخانه مشغول کارهایش بود .
بوسه: مامان من خیلی گرسنم نیست به بابا چیزی نگو باشه.
مهراز: عزیزم بابات نگرانته دشمنت نیست که ،سپس لقمه ای نان وپنیر گردو آماده کرد وبه دست بوسه داد.
مهراز مشغول جمع کردن میز صبحانه شد وگفت: زودباش ظهر شد الان دوباره صدای بهراد در میاد.
بوسه  گازی به لقمه اش زد وبه سمت فرزاد رفت وگفت بابا جون بریم بقیشو تو ماشین میخورم.
فرزاد روزنامه را رو میز گذاشت وسوییچ را برداشت وگفت من میرم ماشین رو روشن کنم .
بهراد هم به دنبال پدر روانه شد .چند دقیقه بعد همگی در ماشین بودند .
مش حیدر در رابرای آنها باز کرد.
فرزاد شیشه ماشین را پایین دادوگفت : مش حیدر دستت درد نکنه ،امروزم مجردی دیگه نه.
مش حیدر: بله آقا ،فریبا رفته خونه خواهرم ،چه میشه کرد مریض احواله فریبا هم هر هفته میره اونجا کاراشو میکنه وخونشو سروسامون میده .
مهراز: اگه غذا نداری تو یخچال هست تعارف نکن .
مش حیدر : نه خانوم دستتون درد نکنه صبح برام دیزی گذاشته .
فرزاد دستی برای مش حیدر تکان دادواز باغ بیرون آمدند.
خیلی زود به نمایشگاه ماشین رسیدند.
در همان نگاه اول چشم بوسه به یک پراید بژ رنگ افتاد .
در گوش مادرش گفت : مامان به نظرتون اون ماشین چطوره؟ 
مهراز هم در گوش فرزاد چیزی گفت وبا هم به سمت ماشین مورد نظر رفتند.
فرزاد ماشین را برانداز کرد .در ماشین را باز کرد وداخلش را هم دید وروبه خانواده کردوگفت : ماشین تروتمیزیه نظر شما چیه .
بهراد : معاینه فنی داشته باشه .
مردی موقر به سمتشان  آمد وگفت : معاینه فنی هم داره،ماشین سرپاییه ،راستش ماشین یکی از آشناهاست،
بهراد: خانوم دکتر بودن دیگه میرفتن مطب وبر میگشتن .
مرد فروشنده : خیر مهندس هستن .
فرزاد خند ه ای کرد وگفت میشه ماشین رو امتحان کنم .
بهراد نگاهش پر از شیطنت بود رو به پدر کردوگفت : پدر با مادر  اینجا باشید من وخواهرم  میریم یه دور تا مطب وبر میگردیم .
فرزاد به زور جلوی خند ه اش راگرفت وگفت : باشه مراقب خانوم دکتر باش.
بچه ها با ماشین دوری زدند وبرگشتند ،بوسه از ماشین راضی بود وبا هم به توافق رسیدند که همین ماشین را بخرند.
بعد از انجام کار های مربوط به ماشین فرزاد سوییچ را به طرف بوسه گرفت وگفت : مبارکه دخترم .بوسه: ممنونم بابا قول میدم شرمندتون نکنم .
بهراد : مبارک باشه ایشالا که چرخش برات بچرخه ومریضات بیشتر بشن .
مهراز خندید وگفت : مبارکه دخترم بیاید زودتر بریم از دست این بهراد که مردم از خنده.
بوسه وبهراد با ماشین بوسه به دنبال پدر راه افتادند.
با صدای بوق، مش حیدر در راباز کرد .
فرزاد: مش حیدر ببخش دیگه روز جمعه ای هم نمیذاریم استراحت کنی.
مش حیدر: نه آقا چه زحمتی داشتم برگای حیاط رو جمع میکردم .
مهراز: مش حیدر برو زیرغذاتو خاموش کن نهار مهمون مایی آخه بوسه ماشین خریده.
مش حیدر : من نهار خوردم نو ش جونتون . 
بهراد : مش حیدر بوسه قراره بره تو این آژانس ته کوچه کار کنه اگه ماشین خواستی شماره بوسه رو داری که .
مش حیدر: وای چی میگید مگه آقا میذاره .
بهراد : آره خود بابا گفته که باید پول ماشین رو بهش برگدونه.
مش حیدر نگاه مشکوکی به بهراد کرد وگفت: نه منکه باور نمیکنم آقا اینجوری بگه.
فرزاد خندید وگفت: مش حیدر این پسره داره سربه سرت میذاره .
مش حیدر خندید وگفت منم باور نکردم .بوسه خانوم مبارکت باشه .
بوسه: مش حیدر ممنون با فریبا جون هرجا خواستید برید خودم میبرمتون.
بهراد: دیدی گفتم میخواد تو آژانس کار کنه باور نمیکنی.
مهراز به محض تعویض لباس سفارش غذا داد.بوسه با شادی گفت: منم برم به بچه ها بگم ماشین دار شدم.
بهراد: ماشین دار شدید به اسم تو به کام اونا.
بوسه : حسود.
  • اکرم علی پور
رمانم بوسه 
قسمت پنجم
بوسه خسته وبی حوصله وارد خانه شد.
بهراد زودتر از او آمده بود با دیدن بوسه گفت: به سلام آبجی خانوم  خوبی؟
بوسه: سلام نه والا سرم درد میکنه .سلام مامان .
مهراز : سلام عزیزم ،چرا چیزی شده که سرت درد میکنه.
بوسه : نمیدونم مامان ،برم یه دوش بگیرم زود میام.
مهراز: باشه تا من عصرونه رو آماده میکنم تو هم بیا.
بهراد : خیلی هم عجله نکن قول میدم یه چیزایی برات نگه دارم.
بوسه: دلتو خوش نکن چون میدونم مامانم نمیذاره .
مهراز: شما بازم شروع کردید از این همه کل کل خسته نمیشید.
بهراد: چه کنم مادرمن ،آخه جز شما دوتا خانوم خوشگل که خانوم دیگه ایی نیست برم سر به سرش بذارم .
بوسه : بشه بابا سربه سر ما بذاری بهتره ،امروز تو مترو یه پسره مزاحممون شد اعصابم بهم ریخت،
.
بهراد: کدوم پسره.
بوسه : چه میدونم یدونه از این پسرای الاف وبیکار.
مهراز: چیز نا مربوطی گفت ‌،حرف زشتی زد .
بوسه: نه مامان جون جرات نکرد.
مهراز : مسیر دانشگاهت تا خونه زیاده بذار ببینم بابات میتونه یه ماشین مدل پایین برات بگیره خودت بری وبرگردی .
بهراد: پس من چی.
مهرز : تو پسری رفت وآمد برات راحتره .هروقتم که درست تموم شد بابات خودش رات ماشین میگیره.
بوسه: ماشینم شده مثل اون پیانو ها،گذاشتیش بالا چه اتفاقی افتاده.
بهراد : گفتم که تا دوره آموزشم تموم نشه پایین نمیارمش .باید یدفه سورپرایزشون کنم .
در مورد ماشینم که باید یه چیزی باشه که به پرستیژم بخوره وکلاس داشته باشه.
بوسه: باشه داداشی بذار برم لباس عوض کنم مخم داره میترکه .
مهراز : برو عزیزم الانم دیگه بابات میاد.
بوسه به اتاق خوابش رفت کوله اش را کنار تخت گذاشت وحوله اش را از کمد بیرون آورد .به سمت حمام رفت تمام لباسهایش رادر سبد لباس چرک ها انداخت،دوش کوتاهی گرفت .بعداز خشک کردن خودش لباس مرتبی پوشید وموهایش رادر حوله پیچید،جلوی آیینه ایستادوگفت : اگه بابا ماشین بگیره چقد راحت میشم .
روی آیینه با انگشت به پیشانیش زدوگفت: درست میشه دختر.
لبخندی زد وبه جمع خانواده پیوست،فرزاد آمده بود بوسه کنارپدر رفت وخودش رادر آغوش او جاداد.
فرزاد: دختر بابا رو کی اذیت کرده که دخترم یاد بچگیاش افتاده.
بوسه: هیچی فقط یهویی دلم برات تنگ شد.
بهراد : خالی میبنده ،داره خودشو لوس میکنه چون التماس دعا داره.
مهراز: دخترمو‌اذیت نکن بهراد خان خودتم یه وقتایی بچه میشی میای پیش من یادت رفته.
بهراد: نه چه اشکالی داره ،من قبول دارم بچه ننه ام ولی بوسه قبول نمیکنه بچه باباست.
 
فرزاد دستی به شانه بهراد زد وگفت: ما که هرچی بگیم شما یه جواب حاضر آماده داری بدی.پس ما خودمون رو کنار میکشیمو اعلام آتش بس میکنیم .
بهراد: موافقم .بعد از خوردن عصرانه فرزاد به بوسه گفت : فعلا یه ماشین مدل پایین برات میگیرم که راحت بری وبرگردی تا بعدش خدا بزرگه ،ولی گفته باشم چند تا شرط دارم .
بوسه : شما خیلی خوبی بابا،هرچی باشه قبوله.
فرزاد: رانندگی تو تهران سخته ،نمیخوام همش نگرانی رو تو صورت مامانت ببینم .
بوسه : چشم بابا من مراقب هستم شما که رانندگی منو دیدید .
بهراد: اگه راننده خواستی من هستم .
بوسه : خیلی ممنون ما خودمون یه ماشین تکمیلیم جا برای شما نداریم .
بهراد: من فقط قصد کمک دارم همین .
فرزاد: چقد چونت گرمه پسر ،ما خسته شدیم تو خسته نشدی.
بهراد: نمیدونم بابا ،یه وقتایی نمیخوام بجنبه ولی انگار هرز شده دیگه نمیشه کاریش کرد.
مهراز بوسه ایی به روی موهای بهراد زدوگفت : این چه حرفیه پسرم شادی تو مارو هم شاد میکنه.

 

  • اکرم علی پور