هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

رمان بوسه__ قسمت بیست ویکم

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۱۶ ب.ظ
روان بوسه 
قسمت بیست ویکم
روزگار بوسه را به سمت بیمارستان برد .بوسه آرام اشک‌میریخت.
روزگار : درد داری .
بوسه: نه.
روزگار: پس چرا گریه میکنی.
بوسه: نمیدونم .
روزگار: پیش میاد اشکال نداره ،نگران نباش.
بوسه صدای گریه اش بیشتر شد.خودش هم نمیدانست چرا گریه میکند ،او حتی بعد زمین خوردن هم گریه نکرده بود.شاید دلش مادرش را میخواست.
وقتی که به بیمارستان رسیدند روزگار ماشین را پارک کردو گفت : همین جا باش برم ویلچر بیارم.
بوسه: نه میام کم کم .فقط دستمو بگیر.
روزگار: مطمئنی.
بوسه: آره مطمئنم .
رورگار : باشه پس سنگینیتو بندلز رو بازوم .
بوسه از ماشین پیاده شد وتقریبا آویزان به روزگار به سمت اوژانس راه افتاد.
کمی که از ماشین فاصله گرفتند سنگ کوچکی زیر پای بوسه غلطید.دردی سراسر پای بوسه راگرفت وجیغی کشید.
روزگار: چی شد خوبی بوسه ،منو نگاه کن.
بوسه: آی پام ،روزگار دارم میمیرم آی.
روزگار اطراف را نگاه کرد صندلی برای نشستن نبود .نه میتوانست برود وویلچر بیاورد.نه بوسه را به سمت ماشین ببرد.
نگاهی به بوسه کرد ودر یک چشم بهم زدن بویه را از زمین بلند کرد.بوسه فقط احساس کرد که مثل پر به هوا بلند شده.
بوسه: چکار میکنی روزگار منو بذار زمین .
روزگار: نباید به پات فشار بیاد امکان داره شکسته باشه بدتر میشه.
بوسه ساکت شد .نمیدانست روزگار زورش زیاد است یا یا خودش سبک .
اصلا چرا به این چیزها فکر میکرد .راستی روزگار چه عطرملایمی زده بود بوسه میتوانست از گردنش بوی عطر را استشمام کند.
روزگار به سمت اورژانس رفت وصندلی خالی پیداکرد وبوسه را روی آن نشاند.
با عجله به سمت پذیرش رفت وشماره گرفت وبرگشت .کنار بوسه نشست وگفت: الان نوبتومن میشه اصلا نترس چیزی نیست.
بوسه : باشه میتونی به بهراد زنگ بزنی من زدم خاموش بود.
روزگار: آره همین الان .پدرت چی میدونه؟ 
بوسه: نه به اون هیچی نگید نگران میشه .جون من .
روزگار: باشه فقط به بهراد زنگ میزنم .تو خودتو ناراحت نکن.
روزگار از جایش بلند شد وشماره بهراد را گرفت چند دقیقه ای صحبت کرد وبه سمت بوسه برگشت .
بیا دستت رو بده به من نوبت ماست.
بوسه: گفتی به بهراد.
روزگار: آره سر کلاس بود الان میاد.تو پاشو دستتم بده به من که به پات فشار نیاد.
بوسه لنگان لنگان با کمک روزگار پیش دکتر رفت .بعداز کلی عکس ومعاینه تشخیص دادند که پای بوسه مو برداشته.
وقتی بهراد رسید که پای بوسه رابا اتل بسته بودند .بهراد همر اه ارشان آمده بود.با دیدن بوسه به سمتش دوید وگفت : چی شده آبجی جونم.
بوسه با دیدن بهراد دوباره گریه را شروع کرد.
روزگار مختصرا توضیحاتی داد وبا کمک بهراد بوسه را تا نزدیک ماشین بردند.
ارشان : خانوم اعتماد حالتون خوبه ،چیزی نیاز دارید براتون بگیرم .
بوسه  که آرامتر شده بود گفت: نه من چیزی نمیخوام.شما چرا زحمت کشیدید.ارشان: چه زحمتی ،من با بهراد کلاس داشتم که خبر دادند منم با بهراد اومدم .
روزگار: زحمت کشیدید .
بهراد: استاد ببخشید که مجبوری تنها برگردی .
ارشان : این چه حرفیه ،شما برید که بوسه خانوم خسته شده.
بهراد: پس من فردا میام خدمتتون.
ارشان : باشه من فردا منتظرتم .فعلا با اجازه همگی.
بعد از رفتن از شان روزگار سویبچ را به سمت بهراد گرفت وگفت : میرونی.
بهراد نه زحمتشو خودت بکش.
بوسه روی صندلی عقب نشست وپایش را دراز کرد .
بعد از راه افتادن ماشین بوسه چشمانش را بست .تا کمی آرام بگیرد.اما انگار نگاهی روی او سنگینی میکرد.وقتی چشمانش را باز کرد از آیینه چشمان روزگار رادید که نگران او را نگاه میکند .
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • ۹۴/۱۲/۱۹
  • اکرم علی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی