هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

رمان بوسه__ قسمت چهاردهم

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۲ ب.ظ
 بهراد رمان بوسه 
قسمت چهاردهم
بهراد از آژانس هوایی تماس گرفت .الو مامان برای امروز فقط سه تا بلیط داره چکار کنم .
مهراز : باشه دوتاشو بگیر من وبابات بریم تو وبوسه فردا بیاید .
بهراد: باشه چشم ،پس شما آماده باشید سه ساعت دیگه پروازه .
مهراز : باشه پسرم .ممنونم .
با قطع کردن گوشی صدای بازوبسته شدن در هم آمد .فرزاد سراسیمه وارد شد وپرسید: مهراز چی شده ،درست بگو ببینم چی شده .
مهرازکه تا آن لحظه سعی کرده بود گریه نکند خودش را در آغوش فرزاد انداخت وگفت : ماهک گفت که مسعود وکسری توی ماشین بودن که یه کامیون میزنه بهشون ،فرزاد اون بچه فقط التماس میکرد بریم اونجا.نمیدونم چی شده .
فرزاد: پس من برم بلیط بگیرم .
بوسه : نه بابا بهراد گرفته امشب شما ومامان میرید ماهم فردا میایم .
فرزاد: چرا همه نمیریم .
بوسه : بلیط نبود بابا .حالا شما برید تا فردا مام میایم .
فرزاد رو به مهراز کردوگفت : تا من یه دوش بگیرم بی زحمت اون دسته چک وهرچی که فک میکنی لازمه برام بردار.
مهراز: یه چیزایی برداشتم تو برو من دوباره چک‌کنم ببینم چی میخوایم .
بوسه_:  مامان خوبی؟.
مهراز: .چجوری خوب باشم دخترم دلم داره عین سیروسرکه میجوشه ،آرام وقرار ندارم .
بوسه: مامان نگران نباش ایشالا همه چی درست میشه .عمو وکسری هم حالشون زود خوب میشه.
مهراز: خدا از دهنت بشنوه دخترم ،خدا ازدهنت بشنوه .
با رسیدن بهراد .فرزاد ومهراز آماده شدند که به سمت فرودگاه بروند .
بهراد :مامان نمیدونم چرا حالت تهوع گرفتم .
بوسه : تو برو داخل من میرسونمشون .
بهراد: نمیشه که تنها برگردی دلم شور میفته .
روزگار که کم وبیش از ماجرا آگاه شده بود جلو آمد وگفت: من شمارو میرسونم فرودگاه .البته اگه اجازه بدید.
فرزاد: ممنون میشم پسرم .این چه حرفیه .
بوسه : پس منم میام .
روزگار سویچ را از بهراد گرفت وپشت فرمان نشست .فرزاد بعداز سفارشات لازم به مش حیدر جلو نشست ومناظر مهراز ماند.
مهراز دست در گردن فریبا انداخت وگفت : فریبا جان دعا کن اتفاق بدی نیفته.
بعد با چشمان اشکبار داخل ماشین نشست.
با سوار شدن بوسه ماشین راه افتادوکل مسیر هیچ کس حرفی نزد.شاید هرکس در سکوتش به فردا فکر میکرد.
بعد از پرواز بوسه وروزگار به سمت خانه به راه افتادند.  
روزگار: بوسه ،یعنی وضعیت خیلی خطرناکه .
بوسه: نمیدونم روزگار ،دلم بدجور شور میزنه .
روزگار : اگه موردی نداره منم فردا باهاتون بیام .به نظرت زشت نیست .
بوسه: نه چرا زشت باشه .ما قرار بود برای سفر همگی باهم بریم .حالا که نشد .
روزگار: حالا تا فردا یشالا که خبرای خوب به گوشمون برسه .
بوسه ایشالا.
شب از ساعت ۱۲ گذشته بود که گوشی روزگار زنگ خورد فرزاد بود .الو آقای اعتماد.
فرزاد:روزگار جان متاسفانه مسعود فوت شده ،میدونم مشکله فقط به بوسه وبهراد بگو ممنونت میشم .
روزگار : بهتون تسلیت میگم ،غم آخرتون باشه .
فرزاد که  به سختی جلوی گریه اش را گرفته بود گفت:ممنون پسرم .
روزگار: از آقا کسری. چه خبر؟
فرزاد: اون تو کماست .خدا کنه اون بهوش بیاد لااقل.
روزگار: من با اجازتون به بچه ها خبر میدم ،شما چیزی نمیخواید .
فرزاد : نه چیزی نمیخوایم فقط حواست به بچه ها باشه دیگه .
روزگار: چشم آقای اعتماد .
  • ۹۴/۱۱/۲۸
  • اکرم علی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی