هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

رمان بوسه__ قسمت پانزدهم

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ب.ظ
رمان بوسه
قسمت پانزدهم
روزگاراز داخل حیاط باغ به خانه آقای اعتماد نگاه کردهنوز چراغ اتاق بچه ها روشن بود.
با قدمهای آهسته به سمت خانیشان رفت وزنگ در را فشرد.
چند دقیقه طول کشید تا در باز شد بوسه نگاهی به روزگار کردوگفت: روزگار چی شده ،خیره این وقت شب.
روزگار: بهراد کجاست.
بوسه: بالا داره دوش میگیره .
روزگار: میشه بیام داخل یه کاری دارم باهاتون.
بوسه: البته ،بفرما.
روزگار وارد شد وروی نزدیکترین مبلی که به در بود نشست .
بوسه با لیوان آب به سمت روزگار آمدوپرسید: چیزی شده.
روزگار لیوان آب را از دست بوسه گرفت وبا یک نفس همه را سرکشید .
لیوان را توی پیش دستی گذاشت وگفت : حمومش خیلی طول میکشه .
بوسه: نه دیگه الانا باید بیاد ،روزگار بگو چی شده تروخدا نصف عمر شدم .
روزگار نفسش را با فوت بلندی بیرون دادوگفت: آقای اعتماد زنگ زدند وگفتند که آقامسعود فوت شدند.
بوسه ناگهان از جایش بلند شد با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود گفت: چی ،عمومسعود فوت کرد،چجوری آخه .
بوسه به شدت میلرزید .روزگار از جا بلند شد وبه سمت بوسه رفت وگفت: بوسه خوبی ؟
بوسه: یعنی چی که عمومسعود مرد .مگه تو بیمارستان نبود .پس اونجا چکار میکردن.
روزگار : بوسه خواهش میکنم ،منو نگاه کن .
بوسه همچنان حرف میزد .بهراد باصدای بوسه هراسان پایین آمد وبه سمت آنها رفت.
بوسه با دیدن بهراد به سمتش رفت وگفت: بهراد روزگار میگه عمو مسعود مرده .حتما اشتباهی شده نه ؟ شاید زنده باشه ،شاید دکترا نفهمیدن نیست بهراد ها تو چی میگی .
روزگار شانه های بوسه را گرفت واو را به سمت خودش برگر داند،بوسه همچنان حرف میزد صدایش دورگه شده بود .حتی تکانهای روزگار هم اورا ساکت نمیکرد .
روزگار دستش را بالا برد وکشیده ای به صورت بوسه زد.
بوسه ناگهان ساکت شد.
نگاهی به روزگار کرد ،دستش را به سمت صورتش برد وجای سیلی را لمس کرد وناگهان زد زیر گریه .روزگار احساس میکرد که دستش یک تن شده است ،ولی چاره دیگری نداشت .باید این شوک وارد شده را به این صورت خنثی میکرد.
بوسه خودش را در بغل روزگار انداخت وشروع به گریه کرد.
بهراد به سمت آنها آمد .هرسه گریه میکردند.
بعد از آرام شدن بوسه روزگار بلند شد وگفت : سعی کنید بخوابید فردا با هم میریم شیراز ،من مامانمم میارم .
صبح زود میرم دنبال بلیط شما نگران نباشید .
بوسه:باشه ،سعی میکنیم ،روزگار دلم پیش ماهکه ،الان اون چه حالی داره.
روزگار : خدا بهشون صبر بده .خیلی سخته ،خدا کنه کسری به هوش بیاد وگرنه تحملش براشون سختر میشه .
بهراد: باشه روزگار اگه نمیتونی من برم آژانس .
روزگار : نه خودم میرم شما وسیله هاتونو آماده کنید .فعلا شب بخیر.
بهراد وبوسه : شب تو هم بخیر.
  • ۹۴/۱۱/۳۰
  • اکرم علی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی