هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

رمانم بوسه 
قسمت پنجم
بوسه خسته وبی حوصله وارد خانه شد.
بهراد زودتر از او آمده بود با دیدن بوسه گفت: به سلام آبجی خانوم  خوبی؟
بوسه: سلام نه والا سرم درد میکنه .سلام مامان .
مهراز : سلام عزیزم ،چرا چیزی شده که سرت درد میکنه.
بوسه : نمیدونم مامان ،برم یه دوش بگیرم زود میام.
مهراز: باشه تا من عصرونه رو آماده میکنم تو هم بیا.
بهراد : خیلی هم عجله نکن قول میدم یه چیزایی برات نگه دارم.
بوسه: دلتو خوش نکن چون میدونم مامانم نمیذاره .
مهراز: شما بازم شروع کردید از این همه کل کل خسته نمیشید.
بهراد: چه کنم مادرمن ،آخه جز شما دوتا خانوم خوشگل که خانوم دیگه ایی نیست برم سر به سرش بذارم .
بوسه : بشه بابا سربه سر ما بذاری بهتره ،امروز تو مترو یه پسره مزاحممون شد اعصابم بهم ریخت،
.
بهراد: کدوم پسره.
بوسه : چه میدونم یدونه از این پسرای الاف وبیکار.
مهراز: چیز نا مربوطی گفت ‌،حرف زشتی زد .
بوسه: نه مامان جون جرات نکرد.
مهراز : مسیر دانشگاهت تا خونه زیاده بذار ببینم بابات میتونه یه ماشین مدل پایین برات بگیره خودت بری وبرگردی .
بهراد: پس من چی.
مهرز : تو پسری رفت وآمد برات راحتره .هروقتم که درست تموم شد بابات خودش رات ماشین میگیره.
بوسه: ماشینم شده مثل اون پیانو ها،گذاشتیش بالا چه اتفاقی افتاده.
بهراد : گفتم که تا دوره آموزشم تموم نشه پایین نمیارمش .باید یدفه سورپرایزشون کنم .
در مورد ماشینم که باید یه چیزی باشه که به پرستیژم بخوره وکلاس داشته باشه.
بوسه: باشه داداشی بذار برم لباس عوض کنم مخم داره میترکه .
مهراز : برو عزیزم الانم دیگه بابات میاد.
بوسه به اتاق خوابش رفت کوله اش را کنار تخت گذاشت وحوله اش را از کمد بیرون آورد .به سمت حمام رفت تمام لباسهایش رادر سبد لباس چرک ها انداخت،دوش کوتاهی گرفت .بعداز خشک کردن خودش لباس مرتبی پوشید وموهایش رادر حوله پیچید،جلوی آیینه ایستادوگفت : اگه بابا ماشین بگیره چقد راحت میشم .
روی آیینه با انگشت به پیشانیش زدوگفت: درست میشه دختر.
لبخندی زد وبه جمع خانواده پیوست،فرزاد آمده بود بوسه کنارپدر رفت وخودش رادر آغوش او جاداد.
فرزاد: دختر بابا رو کی اذیت کرده که دخترم یاد بچگیاش افتاده.
بوسه: هیچی فقط یهویی دلم برات تنگ شد.
بهراد : خالی میبنده ،داره خودشو لوس میکنه چون التماس دعا داره.
مهراز: دخترمو‌اذیت نکن بهراد خان خودتم یه وقتایی بچه میشی میای پیش من یادت رفته.
بهراد: نه چه اشکالی داره ،من قبول دارم بچه ننه ام ولی بوسه قبول نمیکنه بچه باباست.
 
فرزاد دستی به شانه بهراد زد وگفت: ما که هرچی بگیم شما یه جواب حاضر آماده داری بدی.پس ما خودمون رو کنار میکشیمو اعلام آتش بس میکنیم .
بهراد: موافقم .بعد از خوردن عصرانه فرزاد به بوسه گفت : فعلا یه ماشین مدل پایین برات میگیرم که راحت بری وبرگردی تا بعدش خدا بزرگه ،ولی گفته باشم چند تا شرط دارم .
بوسه : شما خیلی خوبی بابا،هرچی باشه قبوله.
فرزاد: رانندگی تو تهران سخته ،نمیخوام همش نگرانی رو تو صورت مامانت ببینم .
بوسه : چشم بابا من مراقب هستم شما که رانندگی منو دیدید .
بهراد: اگه راننده خواستی من هستم .
بوسه : خیلی ممنون ما خودمون یه ماشین تکمیلیم جا برای شما نداریم .
بهراد: من فقط قصد کمک دارم همین .
فرزاد: چقد چونت گرمه پسر ،ما خسته شدیم تو خسته نشدی.
بهراد: نمیدونم بابا ،یه وقتایی نمیخوام بجنبه ولی انگار هرز شده دیگه نمیشه کاریش کرد.
مهراز بوسه ایی به روی موهای بهراد زدوگفت : این چه حرفیه پسرم شادی تو مارو هم شاد میکنه.

 

  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت چهارم
بوسه همراه سامره وشیداووفا در بوفه دانشگاه نشسته بودندوچایی میخوردندودر مورد عکسهایی که گرفته بودند بحث می کردند.
وفا بیشتر دوست داشت از طبیعت عکس بگیرد .
وفا: به نظر من بهتره یه سری عکس از طبیعت بگیریم ،از پرند هایی که روی شاخه های درختا نشستن ،یا حیونایی که در طبیعت هستند ،چی میگید جالب نمیشه.
شیدا_:  به نظر من از شهروفضاهای بسته بگیریم .الان همه زندگیا ماشینی شده وسخت .سامره: به نظر من از دریا وکوه عکس بگیریم .
بوسه : عزیزم آخه تهران کوه ودریا داره ،ما باید از جایی عکس بگیریم که امکاناتش رو هم داشته باشیم .
سامره: خوب یه سفر بریم شمال.
بوسه وشیدا ووفا لاهم جواب دادند: نه نمیشه.
سامره: خوب بابا چرا میزنید بچه که زدن نداره.
وفا: بچه ها من میگم بیاید به جای اینکه همه رو یه موضوع کار کنیم هرکی دنبال موضوع خودش بره ،بعد از گرفتن عکس یه جلسه میذاریم ودر مورد عکسا بحث میکنیم ،تا اون موقع هم هیچ کس به کسی نگه که از چی عکس میگیره ،
بوسه: من موافقم.
شیدا: قرارمون بمونه برای کی.
وفا: پروفسور ما که هرروز با همیم هروقت کارمون تموم شد به هم اطلاع میدیم .
سامره: واقعا که شیدا.
شیدا: چیه بابا ،خواستم شوخی کنم.
بوسه: باشه بلند شید که باید بریم الان مترو واویلاست .
شیدا: اشکال نداره عزیزم ،ماهم تو این جامعه داریم زندگی میکنیم باید با مشکلات مردم آشنا بشیم .
بوسه وسامره ووفا باهم دیگه گفتند : وای شیدا ،تروخدا.
شیدا: چیه بابا ،شما چرا اینجوری هستید نمیشه با شما حرف زد.
وفا: عزیزم شما حرف نمیزنید که رو مخ آدم پیاده رویی میکنید.
هرچهار نفر با هم بلند شدند وبه سمت ایستگاه اتوبوس رفتند مترو خیلی شلوغ بود نه تنها جایی برای نشستن نبود حتی برای ایستادن هم مشکل بود.
دخترها در واگن آقایان جایی پیدا کردند وایستادند .همه قیافه ها خسته بود،یکی ایستاده چرت میزد،یکی با گوشیش بازی میکرد وبعضی ها هم عمیق در فکر بودند.
شیدا: میبینید چقد شلوغه ،میگم خیلی سوژه میشه برای عکس پیدا کرد.
وفا: آره عزیزم الان همینمون نده که دوربینمون رو در بیاریم وچرق وچرق عکس بگیریم .اینام که راحت اجازه میدن اصن مشکلی نیست.
شیدا: خیلی دلشون بخواد خانومای به این خوشگلی ازشون عکس بگیرن.
بوسه زد زیر خنده .
پسری که در نزدیکی آنهابود گفت : شماچقد اعتماد به نفس دارید .
شیدا نگاه غضب آلودی به پسر کردوپسر ادامه داد .حالا اکه یه جون خوشگل وخوش تیپ خواستید حاضرم بهتون افتخار بدم.
شیدا: هه من حاضرم برم از دستشویی عمومی عکس بگیرم اما از تو نه پسریه پررو.
،وفا: شیدا ولش کن آدم که با هرکسی کل کل نمیکنه.
پسر: میخواستید تو واگن ما نیاید اومدید جای ماروتنگ کردید خرده فرمایشم دارید.
بوسه: آقای محترم ما باشما حرفی نداریم خواهش میکنم شما روتونو اونور کنید.
کم کم بحث داشت بالا میگرفت که پیرمردی پا در میانی کرد وگفت پسرجان اینا که حرف بدی نمیزدن شما مزاحمشون شدی ،این کار درستی نیست که زن وبچه مردم امنیت نداشته باشن اینام مثل خواهر خودتن .
جوان غرولند کنان به آنها پشت کرد وبا توقف در ایستگاه از مترو پیاده شد.پیرمرد لبخندی به دخترها زدوگفت : جونن کلشون با داره .
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت سوم 
فریبا بعداز رفتن روزگار اشکهایش راپاک مرد وبه سمت خانه اش رفت .
همیشه از رفتن روزگار دلگیر میشد،تنها روزگار برایش باقی مانده بود هر چهار بچه ایی که بدنیا آورده بود بعداز مدتی مریض شده بودند وفریبا را با یک دنیا غم ودرد تنها گذاشته بودند.
فریبا همیشه از این میترسید که یک روز صبح از خواب بیدار بشود وببیند روزگاری وجود ندارد.ولی حالا روزگار قد کشیده بود ،مادرش را در آغوش میکشید وبوسه بارانش میکرد.حالا دیگر روزگار درس خوانده بود وبرای خودش دکتر داروساز شده بود .حالا اگر روزگارراسروسامان میداد میتوانست با خیال راحت سرش را زمین بگذارد.
چنان در افکارش غرق شده بود که متوجه ورود مهراز نشد.
مهراز دستش را روی شانه فریبا گذاشت ،فریبا تکانی به خود دادوگفت : ای وای خانوم جان شمایید.
فریبا چند بار در زدم متوجه نشدی داشتم برمی گشتم که مش حیدر گفت خونه ایی،منم بی اجازه وارد شدم ببخشید.
فریبا: این چه حرفیه خانوم جان ،منزل خودتونه ،بفرمایید بشینید براتون چایی تازه دم بیارم.
مهرازروی مبل نشست وپایش راروی پای دیگرش انداخت ورویش را به سمت فریبا برگرداند وگفت: فریبا چرا اینقد خودتو ناراحت میکنی ،همش یه ماه دیگه مونده ،اونوقت روزگار برای همیشه میاد پیشت ،تو باید خداروشکر کنی که همچین پسری داری.
فریبا: میدونم خانوم جان ولی چکار کنم دله دیگه .
 
 
مهراز: باشه بابا حالا تا من چاییمو میخورم لباس بپوش با هم بریم خرید کنیم ویه دوری هم با هم بزنیم منم حوصلم سر رفته.
فریبا: چشم خانوم جان خدا حفظتون کنه که اینقد حواستون به من هست.
پس تا تو آماده میشی من برم سوییچ رو بیارم .
مهراز چایش را سر‌کشید وبلند شد ،به سمت ویلا رفت جلوی آیینه برای خانواده یاداشت گذاشت وسوییچ را برداشت وبه سمت ماشین رفت .
فریبا به ماشین تکیه داده بود وبا مش حیدر مشغول صحبت بود.
مهراز: بریم فریبا؟
فریبا : بریم خانومم ،مش حیدر تو هم رفتی خونه زیر غذارو خاموش کن تا من بیام .
مش حیدر : برید در پناه خدا.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت دوم
ساعت با سرعت می گذشت زمانی که مهراز با عشق برای خانواده اش کار میکرد هیچ خستگی در صورتش دیده نمیشد.
حوالی ساعت 5 بود که فریبا بلند شدتا برود مهراز قابلمه فسنجون رو به دست فریبا داد وگفت : نوش جونتون باشه به روزگارم بگو دلمون براش تنگ شده .
فریبا: خانوم جان بخدا هروقت روزگار زنگ میزنه حال شمارو هم میپرسه .
مهراز : میدونم عزیزم ماشالا روزگار جوون خوب وبی آلایشیه ،البته از همچین پدرومادری این بچه روداشتن بعید نیست ،حالاهم برو تا میاد خونه باشی.
فریبا: باشه خانوم دست شما درد نکنه لطف کردید.
بعد از رفتن فریبا مهراز بالا رفت ودوش گرفتولباس مرتبی پوشید موهای مشکی ولختش را هم خشک کرد وروی شونه اش باز گذاشت.مهراز هروقت میخندید روی گونه اش چال عمیقی می افتاد که بوسه عاشقش بود .هروقت که بوسه حال نداشت یا خسته بود ومهراز به او لبخند میزد پر میکشید در آغوشش ومی گفت: مامان بخدا هر وقت بهم میخندی حالم یهو خوب میشه .
مهراز به ساعت نگاه کرد دیگه زمان اومدن بوسه بود .بوسه هیچ وقت دیر نمیکردبه محض تمام شدن کلاسش به خونه می آمد.
مهراز پایین اومد بعد از دم کردن چای روی مبل تک نفره نشست ومشغول دیدن تلویزیون شد.
با صدای باز شدن در مهراز به سمت در نگاه کرد وبوسه با یک سلام کشیده وارد شد .
مامان نمیدونی امروز هلاک شدم وای چه امتحان سختی بود ولی خداروشکر نمره خوبی میگیرم .
مهراز: والا من از اولم گفتم که نمرت خوب میشه خودت سخت میگیری عزیزم .
حالا چایی میخوری با کیک ،امروز پختمشا.
بوسه: نیکی وپرسش ،مگه میشه مامان خوبم یه چیزی بپزه ومن نخورم.اول برم دست ورومو بشورم ولباس عوض کنم الان میام.
بوسه با سرعت به سمت پله هارفت همان موقع بهراد وارد شد وومستقیم به سمت مهراز رفت واورادر آغوش کشید وبوسه ای روی گونه اش گذاشت وگفت: سلام به قشنگترین مامان دنیا ،چیزی داریم بخوریم روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.
مهراز خنده ای کرد وگفت این همه تحویل گرفتن برای این بود که گشنت بود من چقد خوشحال شدم.
بهراداخمی کرد وگفت مامان بخدا منظوری نداشتم ،تازه نه من نه هیچ کس دیگه حق نداره در مورد مامان من هیچ فکری کنه وبعد به سیبیل نداشتش دستی کشید وتابی به آن دادو گفت وگرنه با من طرفه.
حالا مامان چیزی داری بخورم دارم میمیرم از گشنگی.
مهراز شانه بهراد را فشار دادوگفت : ای پسر شیطون بلا برو لباستو عوض کن بوسه هم اومده با هم عصرونه بخوریم .
بهراد : حالا بعدا عوض میکنم 
مهراز: نخیر نمیشه تنبل خان ،با منم یکی به دونکن .
بهراد: باشه مامان خانوم منکه میدونم اینا بهونست تا بابا برسه وگرنه نه خودت چیزی میخوری نه به ما میدی.
مهرازبهراد را به سمت پله ها هل دادوگفت وای چقد چونه میزنی بچه .تا حالا لباس عوض کرده بودی اومده بودیا.
بهراد دولا شدوکوله اش رااز روی زمین برداشت.در باز شدوفرزاد وارد شد مثل همیشه با لبخند وشاخه ای گل در دست .
بهراد با دیدن پدر دستش رو روی سینش گذاشت وگفت: کجایید سرورم ماکه هرچه نالیدیم این بانوی زیبا چیزی برای خوردن به ما ندادند.
فرزاد: سلام پسره لوس دیدی که اومدم سلام که ندادی ،الکی هم به خانومم تهمت میزنی.
مهراز: سلام عزیزم ،خسته نباشی .شماهم کیفت رو بده به من برو لباس عوض  کن براتون کیک پختم .
 صدای قدمهای بوسه آمد که خرامان از پله ها پایین می آمد .
بوسه : سلام بابایی .سلام داداشی،خوش اومدید .خوبید.
فرزاد : ممنون عروسکم مگه میشه با بودن شما آدم حالش بد باشه .
بهراد: اینا که گفتی منظورت ما بودیم یا مامان .
فرزاد: مامانتون جای خودشه شماهم جای خودتون .الانم اون زبونتو کوتاه کن که دیگه دارم .......
بهراد: نه بابا تروخدا منو تو زیر زمین ننداز قول میدم دفه آخرم باشه .
بهراد با خنده کوله اش را برداشت وبه طبقه بالا رفت فرزاد هم دنبال او روانه شد .
مهراز با سینی عصرانه آمد .
بوسه کنترل را برداشت وروی مبل دراز کشید .
مهراز: بوسه جان دخترکه اینجوری رو مبل ولو نمیشه عزیزم زشته .
بوسه : میدونم مامان ولی بخدا خیلی خسته ام بابا بیاد بلند میشم .
صدای فرزاد از طبقه بالا آمد که میگفت: دختر منو اذیت نکن خانوم  بذارراحت باشه ،اگه خونه باباش راحت نباشه کجا میخواد راحت باشه .
بوسه : قربون بابایی خودم برم یدونه ای بخدا دوستت دارم .
بهراد پله ها دوتا یکی پایین آمد وگفت اگه فک کردی که با این لوس بازیا میتونی اشتهامو کور کنی باید بگم سخت در اشتباهی خواهرگلم.
عصرانه در کمال آرامش وشوخی وخنده صرف شد.بوسه میخواست سینی عصرانه رابه آشپزخانه ببرد که صداتقه به در باعث شد سینی را پایین بگذارد وبرای باز کردن در برود.
پشت در روزگار ایستاده بود .بوسه با دیدن روزگار لبخندی زدوگفت : سلام روزگار خوش اومدی ودستش را دراز کرد تا با روزگار دست بدهد.
روزگار دست بوسه رابه گرمی فشرد.
روزگار جوان بسیار موقر ومتینی بود قدبلند ودر عین حال چهارشانه ،بازوهایش حتی از پشت پیراهن مشکی  که با خطهای طوسی بود نیز به خوبی مشخص بود .صورتش کمی استخوانی بود ولی چشمان آبیش عجیب به صورت استخوانیش می آمد،طوری که همیشه بوسه میگفت ای کاش رنگ‌چشمهای منم مثل چشمای تو بود روزگار.
فرزاد: چرا دم در ایستادی پسرم بفرما داخل.
روزگار: سلام آقای اعتماد ،سلام خانوم اعتماد ،مزاحم نمیشم الان رسیدم گفتم بیام عرض ادب کنم .
مهراز: سلام عزیزم بفرما چرا تعارف میکنی.
بهراد: بیاروزگار بیا ببینم چکارا میکنی .
روزگار داخل شد وبا فرزادوبهراد دست داد 
مهراز به آشپزخانه رفت وبا سینی کیک وچای برگشت .آن راجلوی روزگار گذاشت وگفت : خوب پسرم چه خبر از درس ودانشگاه .
روزگار : ممنون ،خداروشکر همه چی خوبه ،امتحانات شروع شده منم درگیر درسم .میخواستم این هفته نیام ولی مامان خیلی دلتنگی میکرد.
فرزاد: درسته فریبا جان بدجور به شما وابسطه هست .خوب حق هم داره تنها امیدش به شماست .
روزگار: بله درست میفرمایید مامان وبابا هم برای من خیلی با ارزشن آقای اعتماد.
بوسه : خوش بحالت روزگار دیگه آخراشه ،ما که هنوز کلی راه داریم تا به موقعیت تو برسیم .
روزگار : بله ولی اینقدزود میگذره که متوجه نمیشید.
فرزاد: خوب بعد امتحاناتت فکرشو کردی جایی مشغول بشی اگه بخوای من آشنا دارم .
بهراد : بابا بیخیال بذار پسره یه نفس بکشه ،یه مسافرت بره بعد.
روزگار: ممنون آقای اعتماد ،اتفاقا استاد یه جایی تو همین تهران پیشنهاد دادن که قراره اونجا مشغول بشم .
هم جاش معتبره هم درآمدش خوبه .قسمت باشه اونجا مشغول میشم .
فرزاد: آفرین پسرم ،ولی هروقت ،در هرجایی نیازی به من  داشتی دوس دارم بهم بگی .
روزگار: شما لطف دارید من هرچی دارم از لطف وعنایت شماوخانوم اعتماده.
مهراز: وای روزگار جان اینقد خانوم وآقای اعتماد نگو دیگه همون خاله وعموجان خوبه دیگه .بعدشم شما داری نتیجه تلاش خودتو میبینی هرچی دا ی بخاطر تلاش خودته.
روزگار: به هر حال من همیشه قددان زحماتتون هستم .
بوسه : چندروز میمونی داداش روزگار.
روزگار چشمان آبیش را به بوسه دوخت وگفت : فردا عصر میرم ،این رفت وآمدا بیشتر وقتمو میگیره.
بهراد: بله دیگه شما بچه مثبتا همش فکر درس باشید ببینم کجای دنیارو میگیرید،وخنده ایی از روی شیطنت کرد.
روزگار جرعه ای از چایش را سرکشید وگفت: اگه اجازه بدید من مرخص بشم .
 بوسه: کجا تو که تازه اومدی.     
 
فرزاد: باشه پسرم هرجور راحتی.
مهراز: شام میموندی روزگار جان ،
روزگار: ممنون ما نمک پرورده ایم .
روزگار به سمت در رفت و دستگیره ی در را گرفت،به سمت خانواده اعتماد برگشت و 
گفت:فعلا شب شما به خیر بابت همه چیز ممنون و بیرون رفت.
وقتی خانواده اعتماد دوباره دور هم جمع شدند فرزاد گفت واقعا که هر وقت این پسر رو می بینم کلی انرژی میگیرم.
مهراز:آره واقعا خیلی ماهه..متین،درسخون وبا حجب وحیا باعث افتخار فریبا و بابا حیدرِ.
بهراد:کم کم دارم افسرده میشمایعنی من پسر خوبی نیستم؟!
بوسه:کی گفته؟داداش من بهترین داداش دنیاست؟؟
بهراد:پسر چی؟؟بهترین پسر دنیا هم هستم یا نه؟!
فرزاد:آره پسرم توبهترین پسره دنیایی...خوبه؟
بهراد:آخیش یه لحظه فکر کردم شایدبخواید منو باروزگار عوض کنید!
مهراز:شیطونک من،من تورو با کل دنیا هم عوض نمی کنم.

 

  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
 
دوباره خانه در سکوت فرو رفته بود.افراد خانواده هر کدام به دنبال کارهایشان رفته بودند.
مهراز مانده بود وهمدم همیشگیش فریبا.
چشمان زیبا وگیرای مهرازبه روی صورت فریبا چرخیدوگفت: فریبا جان کار داری برو منم کم کم شروع میکنم تا برگردی،
فریبا که یکی از دندانهای جلویش  افتاده بودوقیافه مهربانش را با نمک تر میکردلبخندی زد وگفت : نه خانوم جان .من همه کارامو همون اول صبح انجام دادم.منکه بعد نماز صبح خوابم نمیبره مش حیدرم که هیچ وقت خواب نداره.
مهراز شروع کرد به جمع کردن میز صبحانه .
طبق معمول بهراد وبوسه  با عجله صبحانه خورده بودند تا فرزاد موقع رفتن آنهارا هم به دانشگاه ببرد،اصرار پدر هم برای کمی زودتر بیدار شدن وخوردن صبحانه کامل هیچ فایده ای نداشت.
با اینکه سالها فریبا در خانه آنها مهشغول کار بود ولی همراز دوس داشت که آشپزی را خودش انجام دهد.
فریبا کار رفت وروب خانه را به عهده داشت .
خانه مهراز وفرزاد خانه بزرگ ومجللی بود که خود فرزاد آن را طراحی کرده بود .
خانه آنهاهمیشه پر از عشق وصفا بود عشقی که با داشتن دوفرزندشان بهراد وبوسه زیبایی ولطافت بیشتری به خود گرفته بود.
این خانه برای مهراز در یک چهار دیواری خلاصه نشده بود ،این خانه را فرزاد بعداز کلی سختی بند بندش را آجر به آجرش را خودش ساخته بودودر دهمین سالگرد ازدواجشان به مهراز هدیه کرده بود.
خانه ایی ویلایی ،با باغی بسیار زیبا ودلبازودرختانی سربه فلک کشیده.
نمای ساختمان از دور بسیار زیبا بود ساختمانی سفید در میان باغی پر از گلودرخت وسبزه دور تا دور دیوارهای خانه بابوته های شمشاد پوشیده شده بود.
درختان سیب وگیلاس زیبایی خاصی رابه باغ در فصل بهار میدادوگل هایی که بابا حیدر با دستانش در ون باغچه کاشته  بود زیبایی باغ را صد چندان میکرد.
درون ساختمان دوبلکس بود .طبقه پایین فقط شامل آشپزخانه وپذیرایی وسرویس بهداشتی بود .سالنی بزرگ وبسیار شیک که باپرده ایی به رنگ آبی فیروزه ایی تزیین شده بود .وهارمونی خاصی به رنگ فرشها ومبلها داده بود ،اینها همه نشانه آن بود که مهراز یک کدبانوی به تمام معناست.طبقه دوم خانه هم اتاق های خواب را تشکیل میداد که هرکدام حمام وسرویس جدا گانه داشت.
اتاق بوسه با دکوراسیون مشکی وقرمز تزیین شده بود عکسهای خانوادگی روی دیوار خودنمایی میکرد .
به محض ورود به اتاق تخت بزرگ با دوعسلی که یکی مشکی ودیگری قرمز بود به چشم میخورد.
پرده های اتاق بوسه همیشه کناربود چون بوسه دوس داشت منظره باغ را همیشه روبرویش داشته باشد.
کنار اتاق بوسه ،اتاق بهراد بود برادر بزرکتر بوسه که بارنگ سفید وسورمه ایی تزیین شده بود یک عکس بزرگ خانوادگی روی دیوار خودنمایی میکرد.گوشه اتاق پیانوی بزرگی بود که بهراد با آن آهنگ های قشنگی میزد.
در گوشه چپ هم اتاق فرزاد ومهراز قرار داشت .اتاقی بزرگ ودلباز با تراسی زیبا،که روی نرده های آن با گلدانهای گل بسیار زیبا تزیین شده بود.
در همان طبقه دواناق مهمان هم بود که در صورت لزوم از آن استفاده میشد..
مهراز طبق عادت هرروزه بعد از جمع آوری میز به سمت یخچال رفت تا برای شام که همه دور هم جمع مبشوند غذایی تهیه کند .
در یخچال رابست وبه سمت فریبا برگشت وگفت: فریبا جان اگه مش حیدر امروز بیرون کار داره نهار رو پیش من بمون برای شب هم میخوام فسنجون بذارم بیشتر میذارم تو هم ببر.
فریبا گره روسریش را سفت کرد ودر حالی که دستمالش را در سطل آب میچلاند گفت : نه خانوم جان اگه اجازه بدی من کارامو تموم کنم برم چون بعد دوهفته روزگار قراره بیاد.
مهراز: این آقا روزگار ما دست پخت منو دوس نداره یا فسنجونو.
فریبا: نه خانوم جان این چه حرفیه ،اگه شما وآقا فرزاد نبودید که روزگار نمیتونست دانشگاه بره ودرس بخونه .
مهراز : این جوری نگو فریبا ،روزگار با تلاش شبانه روزی خودش دانشگاه قبول شدچند صباحی دیگه هم که درسش تمم بشه برای خودش آقای دکتر میشه هم باعث سربلندی شماست هم باعث افتخار ما.
فریبا با گوشه روسری اشک چشمش را پاک کرد وبه چشمان کشیده ومشکی مهراز نگاه کردو وگفت : خدا از دهنتون بشنوه .راستش خانوم من هیچ وقت اومدن اینجارو فراموش نمیکنم روزگار ۷ سالش بود که ما از شهرستان اومدیم تهران .
خدایی بود که ما با آقا فرزاد آشنا شدیم واومدیم تو اون خونه قدیمی مشغول شدیم .
نفس عمیقی کشید وادامه دادبعدشم که آقا اینجارو ساختن ،همش فکر میکردم که ما باید چکار کنیم .
وقتی آقا گفت که اینجا برای ما هم خونه ساخته دوباره متولد شدم خانوم جان.
آقا قبول زحمت کرد وهمه جور امکاناتی برای روزگار فراهم کرد ما که ازشون راضیم خدا هم از شما وآقا راضی باشه.
مهراز: وای فریبا تروخدا بازم شروع نکن هزاربار گفتی منم هزار بار جواب دادم که تو ومش حیدر برای ما حکم خانوادمونو دارید .
 
حالا نهارو میمونی یا میری پیش مش حیدر.
فریبا خند ای کرد وگفت میمونم خانوم جان چشم ،مش حیدرم رفته بیرون عصر میاد.
مهراز : حالااین شد حرف حساب خانوم خوشکله .
فریبا با لبخند به صورت مهراز نگاهی کرد ودوباره مشغول کار شد.

 

  • اکرم علی پور