هم‌نوا

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
رمان بوسه 
قسمت دهم
دستان بهراد به نرمی بروی کلاویه ها حرکت میکرد وصدای دلنشینی از پیانو بیرون می آمد.
ماهک آهنگ اله ناز را خواسته بود .
صدای پیانو با صدای ماهک وبوسه مخلوط شده بود ،آی ای اله ناز، با دل من بساز،کین غم جان گداز،برود زبرم .
صدای پیانو قطع شد.
ماهک: ااااااه بهراد چرا قطعش کردی تازه داشتیم گرم میشدیم.
بهراد: چون روزگار نمیخونه .
بوسه: از اول پس ،روزگار بخون دیگه .
روزگار : آخه در نمیاد صدام ،مگه من خوانندم .
ماهک : مام خواننده نیستیم که،خرابش نکن دیگه.
روزگار: باشه چشم .
بهراد دوباره شروع به نواختن کرد اینبار صدای روزگار هم می آمد.
آی ای اله ناز ،با دل من بساز،کین غم جان گداز ،برود زبرم بچه ها به قدری گرم خواندن شدند که متوجه نشدند که پدها ومادرهایشان دم در ایستاده اند وآنها را نگاه میکنند.
بعد از تمام شدن آهنگ صدای دست زدنشان آنها را متوجه خانوادهایشان کرد.
بوسه: ااااااه مامان ،بابا چرا بی خبر اومدید .
ماهک: آبرومون رفت .
فرزاد: چرا ؟ واقعا لذت بردیم روزگار جان شما خواننده بودی ما خبر نداشتیم.
روزگار: این چه حرفیه آقای اعتماد ،خجالت زدم نکنید.
مسعود: آفرین بهراد،آفرین روزگار ،شما دوتا با هم یه تیم خوب میتونید تشکیل بدید.
مهراز: حالا یه آهنگ هم به افتخار ما بزنید وبخونید جای دوری که نمیره .
 روزگار : نه تروخدا من نمیتونم .
مسعود: ناز نکنید دیگه من میگم یه سلطان قلبها برای ما بخونید .به افتخار این سلطان بانوهایی که سلطان قلب ما هستند.
بهراد: جهنم وضرر ،بچه ها شروع کنید نهایتا خودشون پشیمون میشن دیگه .
سالومه : ما پشیمون نمیشیم شما راحت باشید.
بهراد انگشتانش را صدا دادو گفت: با ۱_۲_۳ من شروع کنید .
بچها با سر تایید کردندومنتظر شمارش بهراد شدند.
بهراد بدون شمارش شروع به ز دن کرد.
بوسه: بهراد پس چرا نشماردی.
بهراد : هول شدم بخدا ،۱_۲_۳_.
یه دل میگه برم برم ،یه دلم میگه نرم نرم ،طاقت نداره ،دلم دلم ،بی تو چه کنم .پیش عشق ای زیبا زیبا ،خیلی کوچیکه دنیا دنیا ،با یاد توام هرجا هرجا ترکت نکنم .
بعد از خواندن آهنگ صدای تشویق پدرها ومادرها بچه ها را به تعجب وا داشت چنان با هیجان دست میزدند که بچه ها واقعا متعجب شدند
.مهراز قطره اشکی ریخت وگفت ای کاش مش حیدر وفریبا هم اینجا بودن میدیدند که روزگار چه میکنه .
مسعود: بهراد واقعا سربلندمون کردی ،فکرشو نمیکردم که اینقد خوب بزنی.
فرزاد: والا برای ماهم رو نکرده بود اولین باره یه آهنگ کامل زده برامون .
سالومه : استادت کیه ،ای کاش شیراز بود ماهک پیشش یاد میگرفت.
بهراد: نه دیگه خاله جون ،استادم فقط به من یاد میده .   منم که خودم یه پا استادشدم حالا ماهک بیاد شاید افتخار دادم بهش یاد دادم .
مهراز: باز جوگیر شدی شما ، حالا که تشویقت کردیم برامون کلاس میذاری.
بهراد: من غلط بکنم ،شما سرورید.
بوسه : شکر یادت رفت داداشی.
همگی خندیدند واتاق بهراد را به قصد خوردن چای ومیوه ترک کردند.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت نهم
هروقت سالومه وخانواده اش به خانه مهراز می آمدندشورو شعفی بین بچه ها ایجاد میشد.
بهرادوبوسه علاقه عجیلی به ماهک داشتند.
سالومه : آخی مهراز،هر وقت ما ازتهران میریم ماهک تا چند روز افسردس همش میگه ای کاش تهران میموندیم .
مهراز: تقصیر خودته خواهر چقد گفتم نذار ماهک تک بمونه ،حق داره دیگه بچه .
سالومه: نشد دیگه چکار کنم قسمت نبود .وگرنه منکه بدم نمیومد.
مهراز: حالا چند روز بیشتر بمونید تا ترم جدیدم که شروع بشه بچه ها تعطیلن .
سالومه : حالا بذار این جشن رو بریم وبیایم تابعد خدا بزرگه.
مردها گوشه سالن مشغول بازی شطرنج بودنودر مورد کار صحبت میکردند.
بهراد به سمت مادر آمد وگفت : مامان گرسنمه چیزی هست بخوریم .
مهراز: الان میخوام شام آماده کنم ،کمی تحمل کن.
بوسه : عمرا این بهراد بتونه تحمل کنه ،همیشه خدا گرسنست.
مهراز: بوسه جون این چه حرفیه ،جونه جنب وجوش داره گرسنش میشه .
بهراد: مامان من میرم تو تراس شام آماده شد صدام کنین .
بوسه : چشم داداشی خودم میام صدات میکنم .
وقتی که شام آماده شد بوسه برای صدا کردن بهراد رفت که چشمش به روزگار افتاد .
رو به بهرد کردوگفت: بعد شام بگو روزگارم بیاد پیشمون تنها نمونه.
روزگار بسیار موقربود در جمع کوچکشان مانند نگین میدر خشید.
ماهک با حسرت به روزگار نگاهی کرد وگفت: بوسه ،بخدا من باورم نمیشه این پسر یه خانواده مستخدم باشه.
بوسه: این چه حرفیه ماهک،مش حیدر وفریبا جون آدمای خیلی فهمیده ومودبین ،ما اصن فک نمیکنیم که اونا اینجا سرایدارن .
ماهک: میدونم بابا منظوری نداشتم که .فقط میگم این پسر یه چیز دیگست .بخدا اگه مامان اینا میذاشتن حاضر بودم زنش بشم.
بوسه: چی میگی برای خودت .
ماهک: راست میگم بخدا،مامان میگه خانواده همسرت باید پولدار باشن تا آیندت تامین باشه ،وگرنه برای من پول ملاک نیست ،به نظرم روزگار میتونه هرکسی رو خوشبخت کنه.
بوسه: شام زیاد خوردی سر دلت سنگین شده پاشو بریم پیش پسرا.
ماهک در کنار روزگار خودش را جا داد .وبوسهذهم رو بروی بهراد ایستاد.
ماهک: راستی بهراد تعلیم پیانو به کجا رسید.
بهراد: هی لک ولکی میکنه .
روزگار: چند ماهه داری یاد میگیری ،الان باید بتونی چیزی بزنی دیگه.
بهراد :شش ماه نشده برادر من .مگه فک کردی من یانیم .
ماهک: بهراد بزن دیگه.
بوسه: بزن بهراد .هراندازه که میتونی بزن.
بهراد: آخه با خودم قرار گذاشتم تا دورم کامل نشده برای کسی نزنم.
ماهک: دستت درد نکنه دیگه حالا ماشدیم کسی.
روزگار: اصراری نیست .هرجور خودت تمایل داری.
بهراد: ای بابا چرا ناراحت میشید ،بخدا منظوری نداشتم .گفتم هنوز خوب بلد نیستم آبروم پیشتون نره.
بوسه_:  حالا داداشی یه دهن بزن ببینیم چند مرده حلاجی.
ماهک: نه بوسه جون ،من اینجام نمیزنه .بذار من برم بهتره.
بهراد: آقا من غلط کردمو برای همین روزا گذاشتن دیگه .شکر هم کنارش خوردم خوبه.
روزگار خنده مستانه ای کرد وگفت: بابا قبوله.
بوسه: چی قبوله،شکر خوردنش یا غلط کردنش.
بهراد دست روزگار راکشید وگفت : بیا بریم 
همگی به سمت اتاق بهراد رفتند.
روزگار کنار پنجره اتاق ایستاد.وبهراد تعظیم کوتاهی به این جا کردو روی صندلی نشست.
دستی روی کلاویه های پیانو کشید وشروع به زدن کرد.
صدای اولیه اصن جالب نبود .ولی بعداز چند لحظه کم‌کم صدای خوب. ودلنشینی از آن بیرون آمد.
دستان کشیده بهراد به آرامی به روی پیانو حرکت میکرد.
وقتی زدن آهنگ تمام شد ماهک دستی زد وگفت: وای بهراد خیلی قشنگ بود بخدا منکه لذت بردم.
بوسه: آره والا،تا ما خونه هستیم که بهراد تمرین نمیکنه .یه وقتایی هم یه صداهایی از این در میاورد ولی نه دیگه تا این حد.
روزگار : پس یه آهنگ دیگه مهمونمون کن .
ماهک: بهراد تو میتونی.
بهراد: به یه شرط.
بوسه: چه شرطی .
بهراد: همگی با هم بخونیم.
روزگار : ولی من صدای خوندن ندارم.
ماهک: باشه قبوله ،صدای پیانو اینقد قشنگه که صدای ما توش. مشخص نمیشه.
بوسه: روزگار حالمونو نگیر دیگه .
روزگار : باشه قبوله .
 
 
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت هشتم
مهراز مشغول مرتب کردن کردن اتاقشان بود که صدای تلفن اورا از کار بازداشت.
نفس عمیقی کشید روی عسلی نشست وبا سرفه ایی سینه اش را صاف کردوگوشی را برداشت.
مهراز: بله بفرمایید.
سلام عزیزم سالومه هستم.
مهراز: سلام سالومه جان ،خوبی گلم ،چه عجب یاد ما کردی.
سالومه : این چه حرفیه ما همیشه یاد شما هستیم ،خوبی عزیزم ،فرزادوبچه ها خوبن؟
مهراز: ما همه خوبیم ،مسعود وماهک خوبن؟
سالومه: اونام خوبن ،غرض از مزاحمت ،پس فردا عروسی پسر یکی از دوستای مسعوده اونم تو تهران،گفتیم اگه شما جایی برنامه ندارید طبق معمول مزاحم شما بشیم.
مهراز: چی بهتر از این عزیزم،نه ما قراره جایی بریم نه کار خاصی داریم .در ضمن شما مراحمید.
سالومه: بی تعارف گفتما.
مهراز : وای سالومه مگه من با شما تعارف دارم آخه.اصن بیا همه کارارو هم خودت بکن خوبه.
سالومه: چرا بد باشه من برم دنبال بلیط ،گرفتم ساعت پرواز رو بهت اطلاع میدم .
همراز: باشه عزیزم .ماهک رو برام ببوس منتظرتون هستم دیگه .
سالومه: فدای محبتت ،جبران کنم ایشالا.
مهراز: ماهم میایم شیراز جبران میشه.
سالومه : ایشالا عزیزم فعلا رفع زحمت کنم .سلام برسون به فرزاد وبچه ها.
مهراز: تو هم همچنین .فدات.
مهراز بعد از اتمام کارش پایین رفت ومشغول نوشتن لیست خرید شد.
فریبا از جارو کشیدن دست برداشت وگفت : به سلامتی خانوم جان میخواید برید خرید.
مهراز: آره فریبا جان ،کارات تموم شد با هم بریم آخه قراره سالومه وخانوادش بیان.
فریبا: چشمت،ن روشن واقعا این سالومه خانوم چقد ماهن ،چقد خانومن.
مهراز: آره والا بعد از این همه سال مثل خواهرشده برام.
حالاهم برو آماده شو با هم بریم خرید البته اگه کار نداشته باشی.
فریبا: نه اتفاقا چندتا خرت وپرتم من میخوام .
مهراز : پس برو آماده شو که بریم وزود برگردیم.
فریبا به سمت خانه اش رفت وآماده شد .خریدها انجام شد ومهراز به خانه برگشت.
بعد از جا بجایی خرید به فرزاد زنگ زد.
مهراز: الو فرزاد جان سلام .
فرزاد : سلام خانوم خانوما.خوبی؟
مهراز: ممنون  تازه از بیرون اومدم ،رفته بودم خرید .دوروز دیگه مهمان داریم.
فرزاد: خیره ایشالا مهمون وسط هفته .کی هستن.
مهراز: خیره عزیزم.سالومه ومسعود وماهک میان تهران.
فرزاد: چشمت روشن .
مهراز: سالومه میگفت عروسی یکی از دوستای مسعوده میان .حالا میای خونه بیشتر صحبت میکنیم .میدونم کار داری ،سرت شلوغه.
فرزاد : ممنون عزیزم اتفاقا باید برم جلسه .کاری نداری من برم.
مهراز : نه عزیزم مراقب خودت باش ،منتظرتم تا بیای.
فرزاد: قربون خانومی .
مهراز بعد از تلفنش ،لیوانی چای برای خودش ریخت وبه سمت تراس رفت .هوای خنک میلش را برای خوردن چای بیشتر میکرد.
یاد گذشته ها افتاد .زمانی که با سالومه در یک دانشگاه درس میخواندند در یک روز بهاری وابری ،در راه بازگشت از دانشگاه باران شدیدی گرفت،او وسالومه هرچه منتظر تاکسی شدند فایده ای نداشت.
تقریبا تمام لباسهایشان خیس شده بود که ماشینی جلویپایشان ترمز کرد ومهراز وسالومه بدون اینکه به صندلی جلو نگاه کنند با سرعت روی صندلی عقب جا گرفتند.
مهراز: ببخشی آقا لباسامون خیس شده ممکنه صندلی ماشین خیس بشه.
راننده: شکالی نداره خانوم.
سالومه: اااه لعنتی تمام کفش من پر آب شده.
مهراز: اشکال نداره ،میری خونه عوض میکنی منکه دیگه داشتم یخ میزدم.
سالومه : آقا بی زحمت چهار راه دوم پیاده میشم.
فردی که کنار راننده نشسته بود گفت: دقیقا کجا پیاده میشید که همونجا برسونیمتون با این وضعیت حتما مریض میشید.
مهراز: نه ممنون خودمون یه جوری میریم.
راننده: دوستم راست میگه میرسونیمتون .
سالومه: دوستم گفت که خودمون میریم .یعنی خودمون میریم.
دوست راننده: هرجور مایلید ما فقط قصد کمک داشتیم .
مهراز: شما لطف دارید .آخه درست نیست شما که آژانس نیستید.
راننده: چون آژانس نیستیم میخواید این وقت شب تو این بارون پیاده برید.
سالومه : اگه کرایه اژانس رو قبول کنید ماهم قبول میکنیم .
راننده : باشه خانوم .
سالومه: پس مهراز منم میام خونه شما،بعد به بابام زنگ میزنم بیاد دنبالم .
راننده: مهراز چه اسم قشنگی .
دوست راننده: اسم شماروهم میتونیم بپرسیم.
سالومه: نخیر نمیشه اصن سر همین چها راه پیاده میشیم خودمون میریم .
راننده: ببخشید قصد جسارت نداشتیم .
مهراز: آقای. محترم ما همون سر چهار راه پیاده میشیم .
به محض رسیدن به چها راه سالومه در راباز کرد ماشین با سرعت نگه داشت .
مهراز دستش را داخل کیفش برد وگفت : چقد تقدیم کنم .
دوست راننده: ما که مسافر کش نیستیم مسیرمون یکی بود.
مهراز: ما اینجوری راحتیم .
راننده: منکه نمیدونم چقد میشه خودتون هرچی دوست دارید بدید.
مهراز مشتی اسکناس وپول خورد درآورد وجلوی راننده گرفت .
راننده نگاهی به دست مهراز کرد ویک اسکناس پنجاه تومنی برداشت وگفت ممنونم .
مهراز هم بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد.وهردو زیر باران شروع به دویدن به سمت خانه مهراز را کردند .آنها نمیدانستند که سرنوشتشان با این دو نفر رقم خواهد خورد.
 
 
 
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت هفتم
بهراد از دور سعید ووفرهان وامیر علی را دید ودستی برایشان تکان داد.وگامهایش را بلند تر برداشت تا به آنها برسد.
فرهان مثل همیشه شیک وموقر بود کت وشلوار مشکی دودی با پیراهن مشکی به جذابیت فرهان می افزود .
فرهان لبخندی به صورت بهراد زد وکیفش را به دست چپش دادوبه گرمی دست بهراد را فشرد.
امیر علی: دیر کردی داداش.
بهراد: شما همیشه زود میاید منکه به موقع میام .
امیر علی: چکار کردی تونستی نقشه هاتو کامل کنی .
سعید: منکه کامل نکردم مطمئن هستم که اسناد سلطانی پوستمو میکنه .
فرهان: شما همیشه کاراتون رو میذارید برای دقیقه آخر ،اگه از اول کاراتون رو انجام بدید گیر نمیکنید.
بهراد: خجالت نکش کلمه مورد نظرتم بگو.
فرهان: من کلمه ایی مد نظرم نبود.
سعید : یعنی نمیخواستی بگی عین خرتو گل گیر نمیکردید.
امیر علی: فرهان جان ما اصن ازت انتظار نداشتیم تو چطوری فک کردی ما مثل بلا نسبت توش گیر کردیم .
فرهان : من مثل شماها بی ادب نیستم در مورد من فکر اشتباه نکنید.
سعید : ما اصن غلط بکنیم در مورد شما فکر کنیم .
بهراد: حالا تونستید کارای درخواستی استاد رو انجام بدید یا نه؟ 
 فرهان:منکه کامل انجام دادم.
امیر علی : چی میگی داداش ،اگه غیر این بود باید تعجب میکردیم .
بهراد:برای من فقط خورده کاریش مونده .
فرهان: خورده کاریش چی هست حالا.
بهراد: ‌والا قسمتی از حموم وزیر پله مونده ،از همه بدتر داشتم قسمت دستشوییش رو‌درست میکردم که یه نصفه آجر افتاد توش وکلا راهش بسته شد.
فرهان خندی بلندی کرد وگفت : واقعا از آدم لوده ای مثل تو بیشتر از اینم نمیشه انتظار داشت.
صدایی پسرها را متوجه خودش کرد .ارشان وآراد برادران دوقلویی بودن که یکی در رشته مهندسی ودیگری در رشته موسیقی مشغول تحصیل بودند.
آراد رو به بچه ها کرد وگفت: جای منو هم خالی کردید.
بهراد به سمت ارشان رفت ودست اورا به گرمی فشرد وگفت: چطوری استاد؟ یاد ما کردید.
ارشان: ممنون بهراد خان من خوبم .خودت چطوری؟
بهراد: مگه میشه آدم یه استاد مثل شما داشته باشه ،حالش بد باشه.
فرهان: واقعا درست میگه منکه هروقت آهنگای شمارو گوش میدم لذت میبرم .
سعید: داداش از تو کنسرت منسرت خبری شد مارو یادت نره.
آراد: بابا بذارید یه نفس بگیره گرفتینش زیر رگبار.
ارشان : جایی کار نداشتم گفتم بیام شما رو هم ببینم ،حالا غروب اگه شد کاری نداشتید یه قهوه دور هم بخوریم .
فرهان : باعث افتخاره .
آراد دست بهراد راکشید وگفت : بذارید داداشم به کارش برسه مگه ما کلاس نداریم اینجا وایسادیم .
سعید: وای استاد سلطانی رو چکار کنیم .
بهراد: منکه فقط با دستشویی مشکل دارم بقیش حله.
 فرهان : بیاید بریم اگه به امید بهراد باشیم با اخلاق استاد سلطانی باید فاتحه این دوترم آخرو بخونیم .
ارشان: من ساعت ۴ کارم تموم میشه کافی شاپ همیشگی قهوه مهمون من .فعلا روزتون خوش.
پسرها هم با هم وارد کلاس شدند وبه هر نحوی بود کلاس استاد سلطانی را پشت سر گذاشتند.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت ششم
آن شب را بوسه تاصبح با خوشحالی خوابید.
خورشید از پشت پرده تور سفید صورت بوسه را نوازش میکرد ولی بوسه دوست داشت بیشتر بخوابد.
در خنکای صبح هیچ چیز دلچسب تر از آن نیست که خودت رادر پتو مچاله کنی .
تقه ایی به در زده شد ولی بوسه حس نداشت چشمانش را باز کند .در باز شد ومهراز داخل شد.
لبه تخت نشست وگفت : بوسه جان بیدار نمیشی ،بابا وبهراد منتظر هستند که برید .
بوسه : ولی من خوابم میاد.
مهراز : پس به بابات بگم بوسه ماشین نمیخواد.
بوسه مانند فنر از جا پریدوونشست وگفت: نه مامان تمام دیشب رو تو فکر ماشین بودم دم صبحی خوابم برد.الانم شما برید پایین تا هزار بشمرید من اومدم .
مهراز : تا هزار .
بوسه : آره دیگه مامان قشنگم .
مهراز: پس یادت نره تختت رو مرتب کنی ،ما صبحانه خوردیم فقط تو موندی.
بوسه: پس بکنش دوهزارتا ،سپس خندید وبه سمت دستشویی رفت .
با سرعت کارهایش راانجام دادو لباس پوشید وپایین آمد.
فرزاد مشغول مطالعه روزنامه بود وبهراد هم در سالن قدم میزد که با دیدن بوسه گفت : اااااوف بالاخره خانوم تشریف آوردن ساعت ۱۱ شد .
بوسه : سلام باباجون،سلام مامان جون ،سلام داداش غر غرو.
فرزاد: سلام دخترم یه چیزی بخور راه بیفتیم تا دیر نشده.
بوسه: بابا میل ندارم بریم .
فرزاد: نه دیگه نشد اگه از اولین روز بخوای اینجوری کنی من منصرف میشم .
بوسه : نه بابا جون الان میخورم ،چی چی رو منصرف میشید.
مهراز در آشپزخانه مشغول کارهایش بود .
بوسه: مامان من خیلی گرسنم نیست به بابا چیزی نگو باشه.
مهراز: عزیزم بابات نگرانته دشمنت نیست که ،سپس لقمه ای نان وپنیر گردو آماده کرد وبه دست بوسه داد.
مهراز مشغول جمع کردن میز صبحانه شد وگفت: زودباش ظهر شد الان دوباره صدای بهراد در میاد.
بوسه  گازی به لقمه اش زد وبه سمت فرزاد رفت وگفت بابا جون بریم بقیشو تو ماشین میخورم.
فرزاد روزنامه را رو میز گذاشت وسوییچ را برداشت وگفت من میرم ماشین رو روشن کنم .
بهراد هم به دنبال پدر روانه شد .چند دقیقه بعد همگی در ماشین بودند .
مش حیدر در رابرای آنها باز کرد.
فرزاد شیشه ماشین را پایین دادوگفت : مش حیدر دستت درد نکنه ،امروزم مجردی دیگه نه.
مش حیدر: بله آقا ،فریبا رفته خونه خواهرم ،چه میشه کرد مریض احواله فریبا هم هر هفته میره اونجا کاراشو میکنه وخونشو سروسامون میده .
مهراز: اگه غذا نداری تو یخچال هست تعارف نکن .
مش حیدر : نه خانوم دستتون درد نکنه صبح برام دیزی گذاشته .
فرزاد دستی برای مش حیدر تکان دادواز باغ بیرون آمدند.
خیلی زود به نمایشگاه ماشین رسیدند.
در همان نگاه اول چشم بوسه به یک پراید بژ رنگ افتاد .
در گوش مادرش گفت : مامان به نظرتون اون ماشین چطوره؟ 
مهراز هم در گوش فرزاد چیزی گفت وبا هم به سمت ماشین مورد نظر رفتند.
فرزاد ماشین را برانداز کرد .در ماشین را باز کرد وداخلش را هم دید وروبه خانواده کردوگفت : ماشین تروتمیزیه نظر شما چیه .
بهراد : معاینه فنی داشته باشه .
مردی موقر به سمتشان  آمد وگفت : معاینه فنی هم داره،ماشین سرپاییه ،راستش ماشین یکی از آشناهاست،
بهراد: خانوم دکتر بودن دیگه میرفتن مطب وبر میگشتن .
مرد فروشنده : خیر مهندس هستن .
فرزاد خند ه ای کرد وگفت میشه ماشین رو امتحان کنم .
بهراد نگاهش پر از شیطنت بود رو به پدر کردوگفت : پدر با مادر  اینجا باشید من وخواهرم  میریم یه دور تا مطب وبر میگردیم .
فرزاد به زور جلوی خند ه اش راگرفت وگفت : باشه مراقب خانوم دکتر باش.
بچه ها با ماشین دوری زدند وبرگشتند ،بوسه از ماشین راضی بود وبا هم به توافق رسیدند که همین ماشین را بخرند.
بعد از انجام کار های مربوط به ماشین فرزاد سوییچ را به طرف بوسه گرفت وگفت : مبارکه دخترم .بوسه: ممنونم بابا قول میدم شرمندتون نکنم .
بهراد : مبارک باشه ایشالا که چرخش برات بچرخه ومریضات بیشتر بشن .
مهراز خندید وگفت : مبارکه دخترم بیاید زودتر بریم از دست این بهراد که مردم از خنده.
بوسه وبهراد با ماشین بوسه به دنبال پدر راه افتادند.
با صدای بوق، مش حیدر در راباز کرد .
فرزاد: مش حیدر ببخش دیگه روز جمعه ای هم نمیذاریم استراحت کنی.
مش حیدر: نه آقا چه زحمتی داشتم برگای حیاط رو جمع میکردم .
مهراز: مش حیدر برو زیرغذاتو خاموش کن نهار مهمون مایی آخه بوسه ماشین خریده.
مش حیدر : من نهار خوردم نو ش جونتون . 
بهراد : مش حیدر بوسه قراره بره تو این آژانس ته کوچه کار کنه اگه ماشین خواستی شماره بوسه رو داری که .
مش حیدر: وای چی میگید مگه آقا میذاره .
بهراد : آره خود بابا گفته که باید پول ماشین رو بهش برگدونه.
مش حیدر نگاه مشکوکی به بهراد کرد وگفت: نه منکه باور نمیکنم آقا اینجوری بگه.
فرزاد خندید وگفت: مش حیدر این پسره داره سربه سرت میذاره .
مش حیدر خندید وگفت منم باور نکردم .بوسه خانوم مبارکت باشه .
بوسه: مش حیدر ممنون با فریبا جون هرجا خواستید برید خودم میبرمتون.
بهراد: دیدی گفتم میخواد تو آژانس کار کنه باور نمیکنی.
مهراز به محض تعویض لباس سفارش غذا داد.بوسه با شادی گفت: منم برم به بچه ها بگم ماشین دار شدم.
بهراد: ماشین دار شدید به اسم تو به کام اونا.
بوسه : حسود.
  • اکرم علی پور
رمانم بوسه 
قسمت پنجم
بوسه خسته وبی حوصله وارد خانه شد.
بهراد زودتر از او آمده بود با دیدن بوسه گفت: به سلام آبجی خانوم  خوبی؟
بوسه: سلام نه والا سرم درد میکنه .سلام مامان .
مهراز : سلام عزیزم ،چرا چیزی شده که سرت درد میکنه.
بوسه : نمیدونم مامان ،برم یه دوش بگیرم زود میام.
مهراز: باشه تا من عصرونه رو آماده میکنم تو هم بیا.
بهراد : خیلی هم عجله نکن قول میدم یه چیزایی برات نگه دارم.
بوسه: دلتو خوش نکن چون میدونم مامانم نمیذاره .
مهراز: شما بازم شروع کردید از این همه کل کل خسته نمیشید.
بهراد: چه کنم مادرمن ،آخه جز شما دوتا خانوم خوشگل که خانوم دیگه ایی نیست برم سر به سرش بذارم .
بوسه : بشه بابا سربه سر ما بذاری بهتره ،امروز تو مترو یه پسره مزاحممون شد اعصابم بهم ریخت،
.
بهراد: کدوم پسره.
بوسه : چه میدونم یدونه از این پسرای الاف وبیکار.
مهراز: چیز نا مربوطی گفت ‌،حرف زشتی زد .
بوسه: نه مامان جون جرات نکرد.
مهراز : مسیر دانشگاهت تا خونه زیاده بذار ببینم بابات میتونه یه ماشین مدل پایین برات بگیره خودت بری وبرگردی .
بهراد: پس من چی.
مهرز : تو پسری رفت وآمد برات راحتره .هروقتم که درست تموم شد بابات خودش رات ماشین میگیره.
بوسه: ماشینم شده مثل اون پیانو ها،گذاشتیش بالا چه اتفاقی افتاده.
بهراد : گفتم که تا دوره آموزشم تموم نشه پایین نمیارمش .باید یدفه سورپرایزشون کنم .
در مورد ماشینم که باید یه چیزی باشه که به پرستیژم بخوره وکلاس داشته باشه.
بوسه: باشه داداشی بذار برم لباس عوض کنم مخم داره میترکه .
مهراز : برو عزیزم الانم دیگه بابات میاد.
بوسه به اتاق خوابش رفت کوله اش را کنار تخت گذاشت وحوله اش را از کمد بیرون آورد .به سمت حمام رفت تمام لباسهایش رادر سبد لباس چرک ها انداخت،دوش کوتاهی گرفت .بعداز خشک کردن خودش لباس مرتبی پوشید وموهایش رادر حوله پیچید،جلوی آیینه ایستادوگفت : اگه بابا ماشین بگیره چقد راحت میشم .
روی آیینه با انگشت به پیشانیش زدوگفت: درست میشه دختر.
لبخندی زد وبه جمع خانواده پیوست،فرزاد آمده بود بوسه کنارپدر رفت وخودش رادر آغوش او جاداد.
فرزاد: دختر بابا رو کی اذیت کرده که دخترم یاد بچگیاش افتاده.
بوسه: هیچی فقط یهویی دلم برات تنگ شد.
بهراد : خالی میبنده ،داره خودشو لوس میکنه چون التماس دعا داره.
مهراز: دخترمو‌اذیت نکن بهراد خان خودتم یه وقتایی بچه میشی میای پیش من یادت رفته.
بهراد: نه چه اشکالی داره ،من قبول دارم بچه ننه ام ولی بوسه قبول نمیکنه بچه باباست.
 
فرزاد دستی به شانه بهراد زد وگفت: ما که هرچی بگیم شما یه جواب حاضر آماده داری بدی.پس ما خودمون رو کنار میکشیمو اعلام آتش بس میکنیم .
بهراد: موافقم .بعد از خوردن عصرانه فرزاد به بوسه گفت : فعلا یه ماشین مدل پایین برات میگیرم که راحت بری وبرگردی تا بعدش خدا بزرگه ،ولی گفته باشم چند تا شرط دارم .
بوسه : شما خیلی خوبی بابا،هرچی باشه قبوله.
فرزاد: رانندگی تو تهران سخته ،نمیخوام همش نگرانی رو تو صورت مامانت ببینم .
بوسه : چشم بابا من مراقب هستم شما که رانندگی منو دیدید .
بهراد: اگه راننده خواستی من هستم .
بوسه : خیلی ممنون ما خودمون یه ماشین تکمیلیم جا برای شما نداریم .
بهراد: من فقط قصد کمک دارم همین .
فرزاد: چقد چونت گرمه پسر ،ما خسته شدیم تو خسته نشدی.
بهراد: نمیدونم بابا ،یه وقتایی نمیخوام بجنبه ولی انگار هرز شده دیگه نمیشه کاریش کرد.
مهراز بوسه ایی به روی موهای بهراد زدوگفت : این چه حرفیه پسرم شادی تو مارو هم شاد میکنه.

 

  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت چهارم
بوسه همراه سامره وشیداووفا در بوفه دانشگاه نشسته بودندوچایی میخوردندودر مورد عکسهایی که گرفته بودند بحث می کردند.
وفا بیشتر دوست داشت از طبیعت عکس بگیرد .
وفا: به نظر من بهتره یه سری عکس از طبیعت بگیریم ،از پرند هایی که روی شاخه های درختا نشستن ،یا حیونایی که در طبیعت هستند ،چی میگید جالب نمیشه.
شیدا_:  به نظر من از شهروفضاهای بسته بگیریم .الان همه زندگیا ماشینی شده وسخت .سامره: به نظر من از دریا وکوه عکس بگیریم .
بوسه : عزیزم آخه تهران کوه ودریا داره ،ما باید از جایی عکس بگیریم که امکاناتش رو هم داشته باشیم .
سامره: خوب یه سفر بریم شمال.
بوسه وشیدا ووفا لاهم جواب دادند: نه نمیشه.
سامره: خوب بابا چرا میزنید بچه که زدن نداره.
وفا: بچه ها من میگم بیاید به جای اینکه همه رو یه موضوع کار کنیم هرکی دنبال موضوع خودش بره ،بعد از گرفتن عکس یه جلسه میذاریم ودر مورد عکسا بحث میکنیم ،تا اون موقع هم هیچ کس به کسی نگه که از چی عکس میگیره ،
بوسه: من موافقم.
شیدا: قرارمون بمونه برای کی.
وفا: پروفسور ما که هرروز با همیم هروقت کارمون تموم شد به هم اطلاع میدیم .
سامره: واقعا که شیدا.
شیدا: چیه بابا ،خواستم شوخی کنم.
بوسه: باشه بلند شید که باید بریم الان مترو واویلاست .
شیدا: اشکال نداره عزیزم ،ماهم تو این جامعه داریم زندگی میکنیم باید با مشکلات مردم آشنا بشیم .
بوسه وسامره ووفا باهم دیگه گفتند : وای شیدا ،تروخدا.
شیدا: چیه بابا ،شما چرا اینجوری هستید نمیشه با شما حرف زد.
وفا: عزیزم شما حرف نمیزنید که رو مخ آدم پیاده رویی میکنید.
هرچهار نفر با هم بلند شدند وبه سمت ایستگاه اتوبوس رفتند مترو خیلی شلوغ بود نه تنها جایی برای نشستن نبود حتی برای ایستادن هم مشکل بود.
دخترها در واگن آقایان جایی پیدا کردند وایستادند .همه قیافه ها خسته بود،یکی ایستاده چرت میزد،یکی با گوشیش بازی میکرد وبعضی ها هم عمیق در فکر بودند.
شیدا: میبینید چقد شلوغه ،میگم خیلی سوژه میشه برای عکس پیدا کرد.
وفا: آره عزیزم الان همینمون نده که دوربینمون رو در بیاریم وچرق وچرق عکس بگیریم .اینام که راحت اجازه میدن اصن مشکلی نیست.
شیدا: خیلی دلشون بخواد خانومای به این خوشگلی ازشون عکس بگیرن.
بوسه زد زیر خنده .
پسری که در نزدیکی آنهابود گفت : شماچقد اعتماد به نفس دارید .
شیدا نگاه غضب آلودی به پسر کردوپسر ادامه داد .حالا اکه یه جون خوشگل وخوش تیپ خواستید حاضرم بهتون افتخار بدم.
شیدا: هه من حاضرم برم از دستشویی عمومی عکس بگیرم اما از تو نه پسریه پررو.
،وفا: شیدا ولش کن آدم که با هرکسی کل کل نمیکنه.
پسر: میخواستید تو واگن ما نیاید اومدید جای ماروتنگ کردید خرده فرمایشم دارید.
بوسه: آقای محترم ما باشما حرفی نداریم خواهش میکنم شما روتونو اونور کنید.
کم کم بحث داشت بالا میگرفت که پیرمردی پا در میانی کرد وگفت پسرجان اینا که حرف بدی نمیزدن شما مزاحمشون شدی ،این کار درستی نیست که زن وبچه مردم امنیت نداشته باشن اینام مثل خواهر خودتن .
جوان غرولند کنان به آنها پشت کرد وبا توقف در ایستگاه از مترو پیاده شد.پیرمرد لبخندی به دخترها زدوگفت : جونن کلشون با داره .
  • اکرم علی پور
رمان بوسه 
قسمت سوم 
فریبا بعداز رفتن روزگار اشکهایش راپاک مرد وبه سمت خانه اش رفت .
همیشه از رفتن روزگار دلگیر میشد،تنها روزگار برایش باقی مانده بود هر چهار بچه ایی که بدنیا آورده بود بعداز مدتی مریض شده بودند وفریبا را با یک دنیا غم ودرد تنها گذاشته بودند.
فریبا همیشه از این میترسید که یک روز صبح از خواب بیدار بشود وببیند روزگاری وجود ندارد.ولی حالا روزگار قد کشیده بود ،مادرش را در آغوش میکشید وبوسه بارانش میکرد.حالا دیگر روزگار درس خوانده بود وبرای خودش دکتر داروساز شده بود .حالا اگر روزگارراسروسامان میداد میتوانست با خیال راحت سرش را زمین بگذارد.
چنان در افکارش غرق شده بود که متوجه ورود مهراز نشد.
مهراز دستش را روی شانه فریبا گذاشت ،فریبا تکانی به خود دادوگفت : ای وای خانوم جان شمایید.
فریبا چند بار در زدم متوجه نشدی داشتم برمی گشتم که مش حیدر گفت خونه ایی،منم بی اجازه وارد شدم ببخشید.
فریبا: این چه حرفیه خانوم جان ،منزل خودتونه ،بفرمایید بشینید براتون چایی تازه دم بیارم.
مهرازروی مبل نشست وپایش راروی پای دیگرش انداخت ورویش را به سمت فریبا برگرداند وگفت: فریبا چرا اینقد خودتو ناراحت میکنی ،همش یه ماه دیگه مونده ،اونوقت روزگار برای همیشه میاد پیشت ،تو باید خداروشکر کنی که همچین پسری داری.
فریبا: میدونم خانوم جان ولی چکار کنم دله دیگه .
 
 
مهراز: باشه بابا حالا تا من چاییمو میخورم لباس بپوش با هم بریم خرید کنیم ویه دوری هم با هم بزنیم منم حوصلم سر رفته.
فریبا: چشم خانوم جان خدا حفظتون کنه که اینقد حواستون به من هست.
پس تا تو آماده میشی من برم سوییچ رو بیارم .
مهراز چایش را سر‌کشید وبلند شد ،به سمت ویلا رفت جلوی آیینه برای خانواده یاداشت گذاشت وسوییچ را برداشت وبه سمت ماشین رفت .
فریبا به ماشین تکیه داده بود وبا مش حیدر مشغول صحبت بود.
مهراز: بریم فریبا؟
فریبا : بریم خانومم ،مش حیدر تو هم رفتی خونه زیر غذارو خاموش کن تا من بیام .
مش حیدر : برید در پناه خدا.
  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت دوم
ساعت با سرعت می گذشت زمانی که مهراز با عشق برای خانواده اش کار میکرد هیچ خستگی در صورتش دیده نمیشد.
حوالی ساعت 5 بود که فریبا بلند شدتا برود مهراز قابلمه فسنجون رو به دست فریبا داد وگفت : نوش جونتون باشه به روزگارم بگو دلمون براش تنگ شده .
فریبا: خانوم جان بخدا هروقت روزگار زنگ میزنه حال شمارو هم میپرسه .
مهراز : میدونم عزیزم ماشالا روزگار جوون خوب وبی آلایشیه ،البته از همچین پدرومادری این بچه روداشتن بعید نیست ،حالاهم برو تا میاد خونه باشی.
فریبا: باشه خانوم دست شما درد نکنه لطف کردید.
بعد از رفتن فریبا مهراز بالا رفت ودوش گرفتولباس مرتبی پوشید موهای مشکی ولختش را هم خشک کرد وروی شونه اش باز گذاشت.مهراز هروقت میخندید روی گونه اش چال عمیقی می افتاد که بوسه عاشقش بود .هروقت که بوسه حال نداشت یا خسته بود ومهراز به او لبخند میزد پر میکشید در آغوشش ومی گفت: مامان بخدا هر وقت بهم میخندی حالم یهو خوب میشه .
مهراز به ساعت نگاه کرد دیگه زمان اومدن بوسه بود .بوسه هیچ وقت دیر نمیکردبه محض تمام شدن کلاسش به خونه می آمد.
مهراز پایین اومد بعد از دم کردن چای روی مبل تک نفره نشست ومشغول دیدن تلویزیون شد.
با صدای باز شدن در مهراز به سمت در نگاه کرد وبوسه با یک سلام کشیده وارد شد .
مامان نمیدونی امروز هلاک شدم وای چه امتحان سختی بود ولی خداروشکر نمره خوبی میگیرم .
مهراز: والا من از اولم گفتم که نمرت خوب میشه خودت سخت میگیری عزیزم .
حالا چایی میخوری با کیک ،امروز پختمشا.
بوسه: نیکی وپرسش ،مگه میشه مامان خوبم یه چیزی بپزه ومن نخورم.اول برم دست ورومو بشورم ولباس عوض کنم الان میام.
بوسه با سرعت به سمت پله هارفت همان موقع بهراد وارد شد وومستقیم به سمت مهراز رفت واورادر آغوش کشید وبوسه ای روی گونه اش گذاشت وگفت: سلام به قشنگترین مامان دنیا ،چیزی داریم بخوریم روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.
مهراز خنده ای کرد وگفت این همه تحویل گرفتن برای این بود که گشنت بود من چقد خوشحال شدم.
بهراداخمی کرد وگفت مامان بخدا منظوری نداشتم ،تازه نه من نه هیچ کس دیگه حق نداره در مورد مامان من هیچ فکری کنه وبعد به سیبیل نداشتش دستی کشید وتابی به آن دادو گفت وگرنه با من طرفه.
حالا مامان چیزی داری بخورم دارم میمیرم از گشنگی.
مهراز شانه بهراد را فشار دادوگفت : ای پسر شیطون بلا برو لباستو عوض کن بوسه هم اومده با هم عصرونه بخوریم .
بهراد : حالا بعدا عوض میکنم 
مهراز: نخیر نمیشه تنبل خان ،با منم یکی به دونکن .
بهراد: باشه مامان خانوم منکه میدونم اینا بهونست تا بابا برسه وگرنه نه خودت چیزی میخوری نه به ما میدی.
مهرازبهراد را به سمت پله ها هل دادوگفت وای چقد چونه میزنی بچه .تا حالا لباس عوض کرده بودی اومده بودیا.
بهراد دولا شدوکوله اش رااز روی زمین برداشت.در باز شدوفرزاد وارد شد مثل همیشه با لبخند وشاخه ای گل در دست .
بهراد با دیدن پدر دستش رو روی سینش گذاشت وگفت: کجایید سرورم ماکه هرچه نالیدیم این بانوی زیبا چیزی برای خوردن به ما ندادند.
فرزاد: سلام پسره لوس دیدی که اومدم سلام که ندادی ،الکی هم به خانومم تهمت میزنی.
مهراز: سلام عزیزم ،خسته نباشی .شماهم کیفت رو بده به من برو لباس عوض  کن براتون کیک پختم .
 صدای قدمهای بوسه آمد که خرامان از پله ها پایین می آمد .
بوسه : سلام بابایی .سلام داداشی،خوش اومدید .خوبید.
فرزاد : ممنون عروسکم مگه میشه با بودن شما آدم حالش بد باشه .
بهراد: اینا که گفتی منظورت ما بودیم یا مامان .
فرزاد: مامانتون جای خودشه شماهم جای خودتون .الانم اون زبونتو کوتاه کن که دیگه دارم .......
بهراد: نه بابا تروخدا منو تو زیر زمین ننداز قول میدم دفه آخرم باشه .
بهراد با خنده کوله اش را برداشت وبه طبقه بالا رفت فرزاد هم دنبال او روانه شد .
مهراز با سینی عصرانه آمد .
بوسه کنترل را برداشت وروی مبل دراز کشید .
مهراز: بوسه جان دخترکه اینجوری رو مبل ولو نمیشه عزیزم زشته .
بوسه : میدونم مامان ولی بخدا خیلی خسته ام بابا بیاد بلند میشم .
صدای فرزاد از طبقه بالا آمد که میگفت: دختر منو اذیت نکن خانوم  بذارراحت باشه ،اگه خونه باباش راحت نباشه کجا میخواد راحت باشه .
بوسه : قربون بابایی خودم برم یدونه ای بخدا دوستت دارم .
بهراد پله ها دوتا یکی پایین آمد وگفت اگه فک کردی که با این لوس بازیا میتونی اشتهامو کور کنی باید بگم سخت در اشتباهی خواهرگلم.
عصرانه در کمال آرامش وشوخی وخنده صرف شد.بوسه میخواست سینی عصرانه رابه آشپزخانه ببرد که صداتقه به در باعث شد سینی را پایین بگذارد وبرای باز کردن در برود.
پشت در روزگار ایستاده بود .بوسه با دیدن روزگار لبخندی زدوگفت : سلام روزگار خوش اومدی ودستش را دراز کرد تا با روزگار دست بدهد.
روزگار دست بوسه رابه گرمی فشرد.
روزگار جوان بسیار موقر ومتینی بود قدبلند ودر عین حال چهارشانه ،بازوهایش حتی از پشت پیراهن مشکی  که با خطهای طوسی بود نیز به خوبی مشخص بود .صورتش کمی استخوانی بود ولی چشمان آبیش عجیب به صورت استخوانیش می آمد،طوری که همیشه بوسه میگفت ای کاش رنگ‌چشمهای منم مثل چشمای تو بود روزگار.
فرزاد: چرا دم در ایستادی پسرم بفرما داخل.
روزگار: سلام آقای اعتماد ،سلام خانوم اعتماد ،مزاحم نمیشم الان رسیدم گفتم بیام عرض ادب کنم .
مهراز: سلام عزیزم بفرما چرا تعارف میکنی.
بهراد: بیاروزگار بیا ببینم چکارا میکنی .
روزگار داخل شد وبا فرزادوبهراد دست داد 
مهراز به آشپزخانه رفت وبا سینی کیک وچای برگشت .آن راجلوی روزگار گذاشت وگفت : خوب پسرم چه خبر از درس ودانشگاه .
روزگار : ممنون ،خداروشکر همه چی خوبه ،امتحانات شروع شده منم درگیر درسم .میخواستم این هفته نیام ولی مامان خیلی دلتنگی میکرد.
فرزاد: درسته فریبا جان بدجور به شما وابسطه هست .خوب حق هم داره تنها امیدش به شماست .
روزگار: بله درست میفرمایید مامان وبابا هم برای من خیلی با ارزشن آقای اعتماد.
بوسه : خوش بحالت روزگار دیگه آخراشه ،ما که هنوز کلی راه داریم تا به موقعیت تو برسیم .
روزگار : بله ولی اینقدزود میگذره که متوجه نمیشید.
فرزاد: خوب بعد امتحاناتت فکرشو کردی جایی مشغول بشی اگه بخوای من آشنا دارم .
بهراد : بابا بیخیال بذار پسره یه نفس بکشه ،یه مسافرت بره بعد.
روزگار: ممنون آقای اعتماد ،اتفاقا استاد یه جایی تو همین تهران پیشنهاد دادن که قراره اونجا مشغول بشم .
هم جاش معتبره هم درآمدش خوبه .قسمت باشه اونجا مشغول میشم .
فرزاد: آفرین پسرم ،ولی هروقت ،در هرجایی نیازی به من  داشتی دوس دارم بهم بگی .
روزگار: شما لطف دارید من هرچی دارم از لطف وعنایت شماوخانوم اعتماده.
مهراز: وای روزگار جان اینقد خانوم وآقای اعتماد نگو دیگه همون خاله وعموجان خوبه دیگه .بعدشم شما داری نتیجه تلاش خودتو میبینی هرچی دا ی بخاطر تلاش خودته.
روزگار: به هر حال من همیشه قددان زحماتتون هستم .
بوسه : چندروز میمونی داداش روزگار.
روزگار چشمان آبیش را به بوسه دوخت وگفت : فردا عصر میرم ،این رفت وآمدا بیشتر وقتمو میگیره.
بهراد: بله دیگه شما بچه مثبتا همش فکر درس باشید ببینم کجای دنیارو میگیرید،وخنده ایی از روی شیطنت کرد.
روزگار جرعه ای از چایش را سرکشید وگفت: اگه اجازه بدید من مرخص بشم .
 بوسه: کجا تو که تازه اومدی.     
 
فرزاد: باشه پسرم هرجور راحتی.
مهراز: شام میموندی روزگار جان ،
روزگار: ممنون ما نمک پرورده ایم .
روزگار به سمت در رفت و دستگیره ی در را گرفت،به سمت خانواده اعتماد برگشت و 
گفت:فعلا شب شما به خیر بابت همه چیز ممنون و بیرون رفت.
وقتی خانواده اعتماد دوباره دور هم جمع شدند فرزاد گفت واقعا که هر وقت این پسر رو می بینم کلی انرژی میگیرم.
مهراز:آره واقعا خیلی ماهه..متین،درسخون وبا حجب وحیا باعث افتخار فریبا و بابا حیدرِ.
بهراد:کم کم دارم افسرده میشمایعنی من پسر خوبی نیستم؟!
بوسه:کی گفته؟داداش من بهترین داداش دنیاست؟؟
بهراد:پسر چی؟؟بهترین پسر دنیا هم هستم یا نه؟!
فرزاد:آره پسرم توبهترین پسره دنیایی...خوبه؟
بهراد:آخیش یه لحظه فکر کردم شایدبخواید منو باروزگار عوض کنید!
مهراز:شیطونک من،من تورو با کل دنیا هم عوض نمی کنم.

 

  • اکرم علی پور
رمان بوسه
قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
 
دوباره خانه در سکوت فرو رفته بود.افراد خانواده هر کدام به دنبال کارهایشان رفته بودند.
مهراز مانده بود وهمدم همیشگیش فریبا.
چشمان زیبا وگیرای مهرازبه روی صورت فریبا چرخیدوگفت: فریبا جان کار داری برو منم کم کم شروع میکنم تا برگردی،
فریبا که یکی از دندانهای جلویش  افتاده بودوقیافه مهربانش را با نمک تر میکردلبخندی زد وگفت : نه خانوم جان .من همه کارامو همون اول صبح انجام دادم.منکه بعد نماز صبح خوابم نمیبره مش حیدرم که هیچ وقت خواب نداره.
مهراز شروع کرد به جمع کردن میز صبحانه .
طبق معمول بهراد وبوسه  با عجله صبحانه خورده بودند تا فرزاد موقع رفتن آنهارا هم به دانشگاه ببرد،اصرار پدر هم برای کمی زودتر بیدار شدن وخوردن صبحانه کامل هیچ فایده ای نداشت.
با اینکه سالها فریبا در خانه آنها مهشغول کار بود ولی همراز دوس داشت که آشپزی را خودش انجام دهد.
فریبا کار رفت وروب خانه را به عهده داشت .
خانه مهراز وفرزاد خانه بزرگ ومجللی بود که خود فرزاد آن را طراحی کرده بود .
خانه آنهاهمیشه پر از عشق وصفا بود عشقی که با داشتن دوفرزندشان بهراد وبوسه زیبایی ولطافت بیشتری به خود گرفته بود.
این خانه برای مهراز در یک چهار دیواری خلاصه نشده بود ،این خانه را فرزاد بعداز کلی سختی بند بندش را آجر به آجرش را خودش ساخته بودودر دهمین سالگرد ازدواجشان به مهراز هدیه کرده بود.
خانه ایی ویلایی ،با باغی بسیار زیبا ودلبازودرختانی سربه فلک کشیده.
نمای ساختمان از دور بسیار زیبا بود ساختمانی سفید در میان باغی پر از گلودرخت وسبزه دور تا دور دیوارهای خانه بابوته های شمشاد پوشیده شده بود.
درختان سیب وگیلاس زیبایی خاصی رابه باغ در فصل بهار میدادوگل هایی که بابا حیدر با دستانش در ون باغچه کاشته  بود زیبایی باغ را صد چندان میکرد.
درون ساختمان دوبلکس بود .طبقه پایین فقط شامل آشپزخانه وپذیرایی وسرویس بهداشتی بود .سالنی بزرگ وبسیار شیک که باپرده ایی به رنگ آبی فیروزه ایی تزیین شده بود .وهارمونی خاصی به رنگ فرشها ومبلها داده بود ،اینها همه نشانه آن بود که مهراز یک کدبانوی به تمام معناست.طبقه دوم خانه هم اتاق های خواب را تشکیل میداد که هرکدام حمام وسرویس جدا گانه داشت.
اتاق بوسه با دکوراسیون مشکی وقرمز تزیین شده بود عکسهای خانوادگی روی دیوار خودنمایی میکرد .
به محض ورود به اتاق تخت بزرگ با دوعسلی که یکی مشکی ودیگری قرمز بود به چشم میخورد.
پرده های اتاق بوسه همیشه کناربود چون بوسه دوس داشت منظره باغ را همیشه روبرویش داشته باشد.
کنار اتاق بوسه ،اتاق بهراد بود برادر بزرکتر بوسه که بارنگ سفید وسورمه ایی تزیین شده بود یک عکس بزرگ خانوادگی روی دیوار خودنمایی میکرد.گوشه اتاق پیانوی بزرگی بود که بهراد با آن آهنگ های قشنگی میزد.
در گوشه چپ هم اتاق فرزاد ومهراز قرار داشت .اتاقی بزرگ ودلباز با تراسی زیبا،که روی نرده های آن با گلدانهای گل بسیار زیبا تزیین شده بود.
در همان طبقه دواناق مهمان هم بود که در صورت لزوم از آن استفاده میشد..
مهراز طبق عادت هرروزه بعد از جمع آوری میز به سمت یخچال رفت تا برای شام که همه دور هم جمع مبشوند غذایی تهیه کند .
در یخچال رابست وبه سمت فریبا برگشت وگفت: فریبا جان اگه مش حیدر امروز بیرون کار داره نهار رو پیش من بمون برای شب هم میخوام فسنجون بذارم بیشتر میذارم تو هم ببر.
فریبا گره روسریش را سفت کرد ودر حالی که دستمالش را در سطل آب میچلاند گفت : نه خانوم جان اگه اجازه بدی من کارامو تموم کنم برم چون بعد دوهفته روزگار قراره بیاد.
مهراز: این آقا روزگار ما دست پخت منو دوس نداره یا فسنجونو.
فریبا: نه خانوم جان این چه حرفیه ،اگه شما وآقا فرزاد نبودید که روزگار نمیتونست دانشگاه بره ودرس بخونه .
مهراز : این جوری نگو فریبا ،روزگار با تلاش شبانه روزی خودش دانشگاه قبول شدچند صباحی دیگه هم که درسش تمم بشه برای خودش آقای دکتر میشه هم باعث سربلندی شماست هم باعث افتخار ما.
فریبا با گوشه روسری اشک چشمش را پاک کرد وبه چشمان کشیده ومشکی مهراز نگاه کردو وگفت : خدا از دهنتون بشنوه .راستش خانوم من هیچ وقت اومدن اینجارو فراموش نمیکنم روزگار ۷ سالش بود که ما از شهرستان اومدیم تهران .
خدایی بود که ما با آقا فرزاد آشنا شدیم واومدیم تو اون خونه قدیمی مشغول شدیم .
نفس عمیقی کشید وادامه دادبعدشم که آقا اینجارو ساختن ،همش فکر میکردم که ما باید چکار کنیم .
وقتی آقا گفت که اینجا برای ما هم خونه ساخته دوباره متولد شدم خانوم جان.
آقا قبول زحمت کرد وهمه جور امکاناتی برای روزگار فراهم کرد ما که ازشون راضیم خدا هم از شما وآقا راضی باشه.
مهراز: وای فریبا تروخدا بازم شروع نکن هزاربار گفتی منم هزار بار جواب دادم که تو ومش حیدر برای ما حکم خانوادمونو دارید .
 
حالا نهارو میمونی یا میری پیش مش حیدر.
فریبا خند ای کرد وگفت میمونم خانوم جان چشم ،مش حیدرم رفته بیرون عصر میاد.
مهراز : حالااین شد حرف حساب خانوم خوشکله .
فریبا با لبخند به صورت مهراز نگاهی کرد ودوباره مشغول کار شد.

 

  • اکرم علی پور